سحرگه نه شه سر نه سر تاج داشت! | محمدرضا شاه پهلوي، آخرين نام از سلسله نامهاي شاهنشاهي دو هزار و پانصد ساله ايران روز 26 جولاي 1980 [5 مرداد 1359]، در بيمارستان المهدي قاهره چشم از جهان فرو بست. او، كه حداقل دو نسل از ايرانيان آن را به ياد دارند، به هنگام مرگ، با بيست و چند كيلو وزن پوستي بود بر استخوان و نه چيزي بيش از اين؛ و اين همهي آن مرد بود!
سرطان غدد لنفاوي، شاه را به تحليل برده بود و تازه اين تمامي تراژدي نبود. سه سال پيش به هنگامي كه در ديماه 56 اولين شعله انقلاب در قم زبانه زد، و به هنگامي كه در سال 1357، هفده شهريور و هفده شهريورها به وجود آمد، سلطان جزيره آرامش، اعتماد و روحيه خود را، همچنان كه آرامش كشور، از دست داده بود. جسم بيروحي كه در آن شب هنگام، در پايتخت اسطورهاي فراعنه، و كمي دورتر از جريان لايزال نيل، خاموشي ابدي را ديدار ميكرد، سايهاي بود كمرنگ از آن جبروتي كه در كاخ سعدآباد و به هنگام ديدار با مصاحبهگران رسانههاي بينالمللي، زمامداران دمكراسيهاي غربي را نصیحت ميكرد كه راه و رسم حكومت را از او بياموزند و بياموزند كه چگونه ملت خود را به سوي «تمدن بزرگ» رهنمون شوند. اما اينك، به هنگامي كه مرگ در غربت و آوارگي فرا آمده بود، آن جلال پادشاهي به تاريخ تعلق داشت؛ تاريخي كه بي هيچ ترحم به داوري مينشيند و بيدار و تيزبين گفتارها و كردارها را ميكاود تا قضاوت نهايي خود را به نسلها عرضه كند.
محمدرضا شاه و پايان غريبانهاش، اما چيز ديگري هم بود: آئينهاي براي عبرت و حادثهاي از تاريخ كه تكرار ميشد!...و كسي نميداند كه آيا اين فرزند در سالهاي قدرت برتر هرگز به پايان دردناك پدر انديشه كرده بود و آيا به ياد داشت كه بنيادگذار سلسله پهلوي بعد از آن قدرت افسانهاي چگونه در غربت و تنهايي، و در ژوهانسبورگ، سر بر بستر خاموشي نهاده بود؟! و چه تشابه شگفتي بين سرنوشت و پايان پسر و پدر وجود داشت كه هردو در يك قاره، آفريقا، و هر دو در حضيض و هر دو در غربت و هر دو در تنهايي جان و جهان را به جهان آفرين تسليم كردند و از خود ياد وخاطرهاي بر جاي گذاشتند كه ميتواند و بايد عبرت آموز همه كساني باشد كه تا در مسند قدرت استوارند، چنان از بازيهاي روزگار غافل و بري هستند كه گويي عمرشان و قدرتشان ابدي و ازلي است، و دريغا كه هنوز هيچ چشم تجربهبيني يافت نشده است و اگر يافت ميشد، حداقل در مورد محمد رضا شاه، بسا كه سرنوشت و پايان او نه آن بود كه همگان شاهد شديم و برخي گريستيم و برخي شادمان شديم و برخي تأمل كرديم كه: سحرگه نه شه سر نه سر تاج داشت! به راستي اين زندگي شصت و چند ساله كه در قاهره نقطه پايان بر آن فرود آمد، از كجا شروع شده بود و چه اوج و ارزشهايي را تجربه كرده بود كه چنين در تاريكي و تنهايي به پايان رسيد؟
من به درستي و دقيق همه آن سالها رانميفهمم و نميدانم، اما سالهاي آخر او را ميدانم و ميفهمم، من اوج آن مرد را كه در پاسارگاد در كنار آن ساختمان سنگي بازمانده از سالهاي هخامنشي، محكم و استوار گفت: «كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم...» را ديدهام و نيز ذلت و تنهايي او رادر غربت مراكش و باهاماس و مكزيك و در لحظه تماميت سقوط و حضيض آن در قاهره، و بر آنم كه اين آئينه عبرت را در پيش چشم ابناء روزگار كه در جستجوي حقيقت و بازيهاي قدرت و شگفتيهاي برآمده از جبروت قدرتند ، بگذارم.....منبع:بخشی از مقدمه « سقوط »، احمدعلی مسعود انصاری، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی این مطلب تاکنون 3473 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|