نقد كتاب «قبله عالم » | «قبله عالم» عنوان کتابی است که در سال 1384 به قلم عباس امانت رئیس شوراي مطالعات خاورميانه در دانشگاه ييل آمریکا به رشته تحریر درآمده است . دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در باره این فرد و کتاب «قبله عالم» نقدی نوشته که با هم میخوانیم :
زندگينامه عباس امانت
عباس امانت در سال 1326 در ايران متولد شد. وي در سال 1971م. ليسانس خود را از دانشگاه تهران گرفت و سپس با ادامه تحصيل در دانشگاه آكسفورد، موفق به اخذ دكترا در سال 1981 گرديد. عباس امانت به عنوان مشاور ويراستار از همكاران ارشد احسان يارشاطر (از چهرههاي فعال فرهنگي وابسته به بهائيت) در تدوين دايرهالمعارف ايرانيكا به شمار ميآيد.گفتني است وي در يكي از مقالات خود در ايرانيكا تحت عنوان «زمينههاي فكري انقلاب مشروطيت» بروشني از نقش بابيه و بهائيت در اين برهه از زمان تجليل كرده است. امانت همچنين در سال 1989 كتابي را تحت عنوان «رستاخيز و تجديد حيات: ساختار جنبش بابيه در ايران 1850-1844» منتشر ساخته است. از موضوعات ديگر ، زندگينامه طاهره قرهالعين از شخصيتهاي بابيه است. در اين گونه آثار وي بصراحت در صدد تطهير فرقه بابيه و بهاييت برآمده است. عباس امانت در حال حاضر رياست شوراي مطالعات خاورميانه را در دانشگاه ييل آمریکا برعهده دارد. خاطر نشان ميسازد هرچند آقاي امانت راجع به بهايي بودن خود تصريحي ندارد اما برخي خويشاوندان نزديك وي انتساب خود را به بهاييت آشكار ساختهاند.
نقد کتاب «قبله عالم»
دوران پنجاه ساله حكومت ناصرالدين شاه قاجار (1313-1264 ه.ق) به لحاظ گستره و تنوع مسائل و موضوعات حادث در آن و نيز به خاطر تأثيرات و پيامدهاي آن براي شكلدهي به روند وقايع و تحولات سياسي و اجتماعي پس از خود، جاي آن را دارد كه مورد ارزيابيهاي جدي قرار گيرد. كتاب «قبله عالم؛ ناصرالدينشاه قاجار و پادشاهي ايران» به قلم آقاي عباس امانت از جمله آثاري است كه سعي دارد با نگاهي متفاوت، به قول نويسنده به يك پرسش اساسي پاسخ گويد: «حكومت پادشاهي، كه خود تكيهگاه نظم سياسي كهني بود، چگونه چالشهاي داخلي و بينالمللي را در عصر جديد تاب آورد و خود را با آنها وفق داد؟» (ص25) آقاي امانت پاسخگويي به اين سؤال را طي يازده بخش در كتاب خود دنبال ميكند.نخستين موضوعي كه در «قبله عالم» جلب توجه مينمايد، نوع نگاه نويسنده به «اميركبير» است. در تاريخ كشور ما، نام ميرزاتقيخان فراهاني، اميركبير، به ناصرالدين شاه گره خورده است، هم از اين رو كه وي با درايت و مديريت قابل تحسين خود توانست شاهزادهاي نورس و بيتجربه را در كوران حوادث زمان «شاهمرگي» به تخت سلطنت بنشاند و سپس با به دستگيري سكان هدايت امور، زمينههاي لازم را براي استقرار نظم و انتظام در كشور فراهم آورد و هم از آن رو كه سرانجام، اين صدراعظم لايق و توانا، در پي دسيسههاي درباري گره خورده با كينههاي بيگانگان، به فرمان شاه تازه به دوران رسيده به قتل رسيد و اصلاحات آغاز شده، در همان ابتدا، از ادامه مسير باز ايستاد.كنكاش پيرامون دلايل وقوع اين ماجرا و نيز آثار و تبعات آن بر اوضاع و احوال كشور و بويژه شخص شاه، پاسخگويي به سؤال آقاي امانت را آسان ميكند. در واقع بايد گفت ناصرالدين شاه با صدور فرمان قتل اميركبير، بيش از هر چيز، به پايههاي سلطنت و اقتدار خويش لطمه وارد ساخت و در همين راستا، نهاد سلطنت را نيز در مسير ناكارآمدي و طبعاً زوال و نابودي قرار داد. اين البته، ميراثي بود كه از پدر به پسر رسيد. قتل ميرزا ابوالقاسم قائممقام فراهاني به دستور محمدشاه و سپس جانشيني حاج ميرزا عباس آقاسي، پيش از آن ضربهاي سنگين به كشور و نيز به سلسله قاجاريه محسوب ميشد و اينك با ادامه همان راه توسط ناصرالدين شاه، سرعت زوال سلطنت در ايران، افزون شد. به اين ترتيب نهاد سلطنت با نقصها و نقصانهاي فراوان درون خويش، هرچند در برههاي از زمان نيز دست به دست شد، اما بنيانهاي آن چنان دچار پوسيدگي گرديده بود كه راهي جز فروپاشي براي آن باقي نماند، اما عليرغم اين واقعيت كه در چارچوب مطالب همين كتاب نيز بوضوح قابل رؤيت است، آقاي امانت در يك نتيجهگيري مقدماتي در پيشگفتار كتاب خاطرنشان ميسازد: «نظام پادشاهي در ايران لاجرم با انقلابي ضدشاهي از ميان رفت، ولي اين سادهانگاري است اگر تصور كنيم انقراض سلطنت توأم با مرگ بيدرنگ عوامل بسيار پايدار آن در فرهنگ سياسي ايران بود. پادشاهي يكي از كهنترين، بانفوذترين و استوارترين ميراثهاي تاريخي ايران است و اثرات آن در معرفت و كاربرد قدرت حتي در دوران پس از سلطنت نيز محسوس است. ابعاد اساطيري پادشاهي عميقاً در آگاهي تاريخي ايراني ريشه دوانيده است، و چه بسا جان تازه هم يافته است.» (ص26)اين نوع تحليل كه بر سراسر متن سايه افكنده، موجب شده است تا آقاي امانت اگرچه به بازگويي حوادث و رويدادها ميپردازد، اما قادر به استنتاجات عميق از آنها نباشد. حتي در طرح سؤال اوليه از سوي ايشان نيز، انتخاب عبارت «تابآوردن» تحت تأثير همين نوع نگاه صورت گرفته است. فحواي اين سؤال آن است كه «حكومت پادشاهي» در برابر چالشهاي داخلي و بينالمللي آن هنگام «تابآورد». بديهي است آنچه از اين عبارت به ذهن متبادر ميشود، نوعي ايستادگي، مقاومت و حفظ اصالتها، ارزشها و منافع كشور در قبال فشارها و تهاجمات مختلف خارجي است. حال آن كه قتل اميركبير و در سراشيب افتادن امور كشور، ديگر جاي «تاب آوردن» براي حكومت و جامعه باقي نگذارد. آنچه روي داد - هرچند پس از اندك مقاومتهايي در ابتدا - تسليم در برابر خواست و اراده بيگانگان و واگذاري منافع مردم ايران به آنها بود. اين راه و رسم، هرچند به ظاهر پوستهاي از سلطنت و حكومت برجاي گذارد، اما آن را بشدت و بسرعت از محتوا تهي ساخت. استمرار همين وضعيت در طول حكومت ديگر قاجارها و نيز تشديد آن در دوران پهلوي، نه تنها موجب تنفر جامعه از شخص «شاه» بلكه از نهاد سلطنت گرديد و اراده ملي بر تغيير و تحول اساسي وضعيت قرار گرفت. بنابراين صرف باسابقه بودن يك نهاد سياسي نميتواند موجبات تعلق خاطر ملي به آن را فراهم آورد بلكه ميزان كارآمدي آن در استقرار يك نظام عادلانه در داخل و تنظيم روابط خارجي فعال و برمبناي احترام متقابل است كه در اين زمينه حرف اول را ميزند.آنچه اميركبير در طول مدت قريب به سه سال صدارت خود، به آن اهتمام ورزيد در اين چارچوب قرارداشت و توانست تا حدود زيادي اعتبار از دست رفته كشور را بازگرداند. در اين باره اطلاعات خوبي ميتوان در كتاب «قبله عالم» يافت، اما در كنار اين گونه مسائل غيرقابل كتمان، نويسنده به صورت حسابگرانهاي تلاش دارد تا با بيان پارهاي مطالب، چهره استقلالطلب اميركبير را بشدت مخدوش سازد. وي از همان ابتدا اميركبير را شخصيتي مرعوب در مقابل انگليس عنوان ميدارد: «ميرزا تقيخان در مقابل پشتيباني روسها از قهرمانميرزا، عقيده داشت كه بدون رضايت انگليسيها «هيچ كس نميتواند در اين جا فرمان براند» و «هيچ پادشاهي نميتواند مملكت را اداره كند». وخامت اوضاع آذربايجان و نگراني از سرنوشت ناصرالدين، ميرزاتقيخان را برآن داشت كه اين مطالب محرمانه را با كنسول بريتانيا در ميان گذارد، و علاوه بر آن، خواستار مداخله انگليسيها بشود. از اولين مداركي كه از تماس ميرزا تقيخان با يك نماينده خارجي در دست است نه فقط سليقه سياسي او، و نيز تشخيصش در مورد نقش تعيين كننده قدرتهاي همسايه در امور داخلي ايران مشهود است، بلكه آرزوي درازمدت وي را نيز ميتوان خواند كه ميخواست (به خاطر مقام خويش در قشون آذربايجان) ناصرالدين ميرزا را وسيله ترفيع سياسي خود قرار دهد، آرزويي كه ده سال طول كشيد تا جامة عمل پوشيد.» (ص82) در انتها نيز به نوشته آقاي امانت، اميركبير راه پذيرش تحتالحمايگي سفارت انگليس و نيز روسيه را به منظور نجات جان خويش در پيش ميگيرد: «شايعات مربوط به در خطر بودن جان اميركبير در محافل درباري وي را بدان حد نگران ساخت كه از فرط استيصال در حدود بيست و سوم محرم (هجدهم نوامبر) پيامي براي شيل فرستاد و ابراز «اميدواري صميمانه» كرد كه وزير مختار بريتانيا اختلافات گذشتهشان را از ياد برده «به او اجازه دهد چنانچه احساس خطر از ناحيه شاه كند در سفارت پناه جويد.» (ص220)به اين ترتيب اميركبير در اين كتاب تبديل به شخصيتي ميشود كه نخستين گامهاي جدي خود را در مسير سياست و حكومت، با اعتقاد به برتري و فعال مايشاء بودن انگليس در ايران و طبعاً ضرورت هماهنگي كامل با سياستها و برنامههاي آن برميدارد و در پايان نيز چارهاي براي خود جز پذيرش تحتالحمايگي سفارتخانههاي انگليس و سپس روسيه نميبيند و بدتر آن كه در اين برهه، به گونهاي ناشيانه و غيرمنطقي عمل ميكند كه به دست خويش، خود را به مهلكه مياندازد: «به درخواست نوري و موافقت شاه، شيل حاضر به ميانجيگري شد. بدين ترتيب انتصاب اميركبير به حكومت كاشان- كه گاهي آن مسند به دولتيان بلندپايه و رجال مغضوب واگذار ميشد- توسط وزير مختار بريتانيا تضمين شد... بامداد روز بيست و پنجم محرم، جوزف ديكسون، طبيب سفارت انگليس، نزد اميركبير فرستاده شد «تا ترتيبات توافق شده را به اطلاعش برساند»، بدين معني كه در مقابل پذيرفتن حكومت كاشان، بريتانيا امنيت او و خانوادهاش را تضمين ميكند.» (صص222-223) بدين ترتيب، همه چيز آماده است تا اميركبير بتواند با خيالي آسوده راهي كاشاني شود و با برخورداري از يك مقام و مسئوليت تشريفاتي، به ادامه زندگي در آن ديار بپردازد، اما به محض آن كه پرنس دالگوروكي سفير روسيه پس از آگاهي از ترتيبات اتخاذ شده، متقابلاً به او پيشنهاد تحتالحمايگي كامل و بلاشرط و «حمايت امپراتور» روسيه را ميدهد، «اميركبير تصميم گرفت پيشنهاد متقابل روسها را بپذيرد» (ص223) به همين دليل نيز «شيل» وزير مختار انگليس كه تمامي مساعي خود را براي نجات جان اميركبير به كار برده بود از اين نحوه رفتار و عملكرد او دچار «رنجش عميق» ميشود(ص224) و پاي خود را از اين ماجرا كنار ميكشد. بدين ترتيب اميركبير در همان روز بيست و پنجم محرم، در حالي كه تا ساعاتي قبل امكان برخورداري از تحتالحمايگي هر دو سفارتخانه برايش مهيا بود، توسط قراولان سلطنتي دستگير و به سوي سرنوشت محتوم خود روان ميگردد. اينگونه است كه آقاي امانت نتيجه ميگيرد: «نوسان اميركبير ميان دو سفارت بيترديد اشتباه بزرگي بود.» (ص226) و بدين سان است كه در انتهاي اين روايت، همه آنان كه تاكنون در ماجراي قتل اميركبير مهر محكوميت بر پيشاني داشتند- ناصرالدين شاه، مهدعليا، ميرزاآقاخان نوري، وزراي مختار انگليس و روس و جمعي ديگر از درباريان فاسد و خودفروخته- تبرئه ميشوند و عامل اصلي قتل اميركبير، فقدان درايت لازم وي براي تصميمگيري مناسب در اين شرايط خطير و تذبذب ميان دو سفارتخانه اجنبي و دشمن قسم خورده پيشين، قلمداد ميگردد.اين روايت از چند لحاظ داراي اشكال يا دستكم ابهام است و بايد مورد دقت و تأملي دوباره قرار گيرد. نخستين نكته آن كه چرا تاكنون مورخاني كه دربارة اميركبير تحقيق و تأليف كردهاند، عليرغم اهميت اين موضوع به آن نپرداختهاند؟ آيا آنها به اسناد و مداركي كه آقاي امانت دست يافته دسترسي نداشتهاند يا اين مطالب را مخدوش و غيرقابل استناد ميدانسته يا اين كه به دليل پارهاي تعصبات و علائق، حاضر به بازنمايي اين بخش از زندگي اميركبير نشدهاند؟ آقاي امانت در پانوشت شماره 113 از فصل چهارم تحت عنوان «شاه و اتابك» در اين باره چنين مينويسد: [«در پروندههاي وزارت خارجه بريتانيا چيزي كه خطاي شيل را تأييد كند، يافت نشد. و حال آن كه اگر كسي پس از قتل اميركبير گزارشهاي شيل را بررسي ميكرد تناقضهايي در اين گزارشها مييافت. واتسون، كه در مقام منشي سفارت دسترسي به همه مكاتبات داشت، ترجيح داد از عريضه كتبي اميركبير سخني به ميان نياورد، اگرچه در صفحات كتابش نشاني از ندامت به چشم ميخورد (صص402-401). جالب اين كه در كتاب آدميت، «اميركبير و ايران» (صص711-702)، هم ذكري از اين امر نشده است، هرچند اين امر شايد دلايل ديگري دارد. آدميت از اين گزارش شيل (FO60/164,no.214) و منضماتش فراوان استفاده ميكند (مثلاً در ص 723)، ولي كوچكترين اشارهاي به ضميمه شماره 5، حاوي متن عريضه اميركبير مبتني بر درخواست پناهندگي در ميان نيست. فريدون آدميت كه اميركبير را بيحد ميستايد از اين قبيل برگزيدن و دستچين كردنها زياد دارد. چهره اميركبير هر چه قدر هم مستأصل و مأيوس اما نا- تاريخي باشد، باز زندگي نامه نويسش نميتواند اجازه دهد قهرمانش به سفارتخانهاي خارجي پناه ببرد، آن هم سفارت انگليس.»] (ص619)اگر به آنچه آقاي امانت در اين پانوشت و نيز در متن كتاب، آورده است خوب توجه كنيم، متوجه وارد بودن خدشههايي جدي بر آن ميشويم. ايشان بسادگي از عدم تمايل واتسون منشي سفارت انگليس به اشاره به اين نامه در كتابش سخن به ميان ميآورد، حال آن كه بر هيچ كس اهميت چنين سندي پوشيده نيست و بايد براي چشمپوشي از آن علت يا دليل كاملاً قانع كنندهاي وجود داشته باشد. آقاي امانت هيچ دليل و علتي براي اين كار واتسون ذكر نميكند و در واقع اين خواننده نكته سنج است كه بايد در اين زمينه تأمل لازم را مبذول دارد. از سوي ديگر تاريخ اين نامه نيز به صورت مشهودي، مخدوش است. آقاي امانت براي رفع و توجيه اين خدشه، چنين آورده است: «تاريخ نامه پنجشنبه 28 محرم سال 1268/ 22 نوامبر 1851 است. تاريخ ميلادي مقارن با پنجشنبه است ولي 28 محرم به جمعه ميافتد. بعيد نيست كه اين تفاوت در نتيجه بدخواندن تاريخ به خط فارسي روي داده و تاريخ 27 محرم بوده است.» (ص618) بدين گونه آقاي امانت صرفاً با طرح يك احتمال- در حالي كه 7و8 كاملاً معكوس يكديگرند و غلطخواني آنها به جاي يكديگر دور از ذهن مينمايد - سند مزبور را براي به كارگيري در مسير مورد نظر خويش، خدشهزدايي ميكند، حال آن كه در مسئلهاي به اين حساسيت، نميتوان اينگونه سادهانگارانه با اسناد مواجه شد. از سوي ديگر، نگارش چنين درخواست نامهاي از سوي اميركبير در روز 28 محرم (22نوامبر 1851) توجيه عقلاني قابل قبولي ندارد. اگر روايت آقاي امانت را تا اين روز به صورت كامل بپذيريم، بايد گفت اميركبير در روز 23 محرم با ارسال پيامي براي شيل از وي درخواست حمايت ميكند. (ص220) شيل براساس اين درخواست و نيز جهات ديگري كه در نظر داشته حاضر به ميانجيگري ميشود و در نهايت با شاه براي اعزام اميركبير و حكمراني وي بر كاشان و نيز تضمين جانش به توافق ميرسد (ص222) و در روز 25 محرم اين مسئله توسط طبيب سفارت انگليس به اميركبير اطلاع داده ميشود، اما ظرف نيم ساعت بعد، اميركبير بر اساس وعده سفارت روسيه به وي، روال طي شده تا اين مرحله را بكلي زير پا ميگذارد و از رفتن به كاشان امتناع ميورزد. حال در اينجا سؤال اين است كه چه عاملي ميتوانسته باعث تغيير رويكرد اميركبير از انگليس به روسيه شود؟ آيا وي براي تضمين سفارت انگليس ارزش و اعتبار چنداني قائل نبوده و لذا از بيم جان خويش، به جانب روسيه روي آورده است؟ آيا وي قصد داشته با پذيرش تحتالحمايگي روسيه، به صورت عامل تهديدي براي سلطنت ناصرالدين شاه درآيد يا دستكم موفق به بازپسگيري مناصب و مسئوليتهاي خويش شود؟ آقاي امانت در صورتي ميتواند به اين سؤالات پاسخ مثبت دهد كه بتواند اثبات كند در طول دوران زمامداري، اميركبير روسيه را به مراتب مقتدرتر و بانفوذتر از انگليس به شمار ميآورده است. حال آن كه ايشان خود خاطرنشان ساخته بود اميركبير در نخستين مراحل ورود به عرصه سياست، انگليس را داراي قدرت و نفوذ برتر در ايران ميانگاشت. بنابراين در چارچوب همان منطق و تحليلي كه آقاي امانت پيريزي كرده است، پس از آن كه انگليس درخواست حمايت اميركبير را پذيرفت و اقدامات و توافقات لازم را بدين منظور انجام داد، اين وضعيت ميبايست از مطلوبيت كامل براي اميركبير برخوردار بوده باشد و هيچ دليلي براي برهم زدن آن در اين چارچوب مشاهده نميشود، مگر آن كه قائل به اختلال مشاعر وي در اين مقطع از زمان شويم!هنگامي كه اين ماجرا و حواشي! آن را پي ميگيريم، همچنان اشكالات ديگري رخ مينمايد. به نوشته آقاي امانت، اميركبير پس از رويكرد ناموفقي كه به سفارت روسيه داشت، «روز بيست و پنجم محرم، سه ساعت از شب گذشته»، توسط قراولان سلطنتي دستگير شده و «از خانهاش بيرون» برده ميشود. (ص226) در روز 26 محرم، سندي به خط اميركبير توسط «مستخدم بسيار مورد اعتماد» وي براي سفارتخانههاي انگليس و روسيه فرستاده ميشود كه «هرگونه حق يا درخواست براي كسب حمايت از سفارت انگلستان، يا هر كنسولگري انگليسي» و نيز به همين ترتيب درباره سفارتخانه و كنسولگريهاي روسيه را از خود سلب ميكند. (ص227) حال گذشته از اين كه اين دو نامه با اختيار و ميل باطني شخص اميركبير نوشته شده باشد يا از روي اجبار، به هر حال ديگر جايي براي طرح دوباره درخواست تحتالحمايگي از انگليس در روز 28 محرم يا به تعبير آقاي امانت 27 محرم باقي نميماند. از طرفي، نكته بسيار مهمي كه آقاي امانت بايد براي آن پاسخي مناسب بيابد آن است كه چگونه اميركبير پس از آن نحوه رفتار در قبال تلاشهاي وزير مختار انگليس، براي بار دوم از او درخواست حمايت ميكند، بيآن كه كلمهاي مبني بر اظهار پشيماني و ندامت و عذرخواهي از رفتار قبلي خود در اين مكتوب به چشم بخورد؟ حتي اگر نگارنده اين نامه را فردي عادي و عامي نيز فرض ميكرديم، حداقل آداب معاشرت ايجاب ميكرد كه ابتدا به گونهاي درصدد عذرخواهي از اين كه تمامي قرارهاي قبلي را زير پا گذارده است، برآيد و سپس درخواست مجدد براي جلب حمايت داشته باشد. همچنين با توجه به مكتوب روز 26 محرم كه اميركبير حق هرگونه درخواست حمايت از سفارت انگليس را از خود سلب كرده و «شيل» نيز با مهر و امضاي آن، موافقت خود را با آن ابراز داشته بود، جا داشت اميركبير در اين مكتوب خود- كه طبعاً مخفيانه براي وزير مختار انگليس ارسال داشته بود- اشارهاي نيز به سند مزبور و بياعتباري آن ميكرد، ولي در اين مورد نيز هيچ نكتهاي در اين مكتوب وجود ندارد. همچنين اين نوشته، گذشته از اشكالي كه در انطباق تاريخ قمري و ميلادي ثبت شده بر آن دارد، به گفته شيل، دو روز قبل از اين كه مأموران روسي، خانه اميركبير را اشغال كنند، توسط او نگاشته و ارسال شده است و اين يعني نگارش و ارسال نامه در روز 23 محرم كه تا روز 27 يا 28 محرم، چند روز فاصله دارد.آنچه بيان شد، مجموعهاي از اشكالات وارد بر روايت آقاي امانت از روزهاي پاياني حضور اميركبير در تهران است كه پاسخها و توضيحات قانع كنندهاي را در كتاب «قبله عالم» راجع به آن نميتوان يافت. اما مهمتر و قابل توجهتر از تمامي اينها، شخصيتي است كه از اميركبير در حوزه سياست به ثبت رسيده و آقاي امانت نيز در جاي جاي كتاب، به هوشياري، درايت و كارداني وي در اين عرصه معترف است. از طرفي اميركبير، در طول دوران اميرنظامي آذربايجان و نيز صدارت عظما، به ساز و كارهاي دروني دربار، خلق و خوي شاه، دسيسههاي بيگانگان و به طور كلي روال حاكم بر سياست در ايران كاملاً آشنايي داشت. طبعاً پذيرفتني نيست چنين شخصيتي كه در طول حيات سياسي خود، در اوج تدبير و مديريت قرار داشته است، ناگهان به وضعيتي سقوط كند كه مرتكب اشتباهات و خطاهاي پيش پا افتاده و در عين حال خانمان برانداز شود.موضوع ديگري كه در اين كتاب تأمل برانگيز است، نحوه رفتار سفراي روس و انگليس در قبال قتل اميركبير به دستور ناصرالدين شاه است. اگرچه آقاي امانت در نوع بهرهبرداري از اسناد و نيز نحوه چينش مطالب كتاب تلاش دارد تا سرانجام چهرهاي متفاوت از آنچه هماكنون از اميركبير در افكار عمومي مردم ما وجود دارد، به نمايش گذارد، اما به هر حال ايشان نيز قادر به كتمان برخي اسناد و مداركي كه بيانگر روحيه استقلالخواهي و مبارزه با نفوذ قدرتهاي بيگانه در ميرزا تقيخان بود، نيست. از جمله يادداشتي از شيل وزير مختار انگليس است كه به وضوح مشخص ميسازد اميركبير سياست كاهش نفوذ سفارتخانهها را در دستور كار خود داشته است: «شيل با همان لحن دو پهلو اميركبير را «مردي با استعداد» ميخواند و ميگويد مال دوستي و «شهوت مادي» ندارد، «مصلحت مملكت» را ميخواهد، و اگر مجال يابد «دست به اصلاحات ميزند» ولي با اين همه مردي «تندمزاج» و «مشحون به غرض»، سوءظن و لجاجت است. شيل با رنجش قلبي اضافه ميكند، با آن كه «مخالف روسها»ست، «به ندرت طرف انگليس را ميگيرد» و روي هم رفته درصدد است «از نفوذ سفارتخانهها بكاهد.» (صص180-179)براين واقعيت، بايد اقدامات اصلاحي اميركبير را در زمينههاي مختلف نيز افزود كه اگرچه ممكن است انتقاداتي نيز بر آن وارد باشد، اما در مجموع ميتوانست با افزايش كارآمديها و ارتقاي توان ملي، قدرت مقاومت ايران عهدناصري را در مقابل افزون خواهيهاي بيحد و حصر دو قدرت رقيب، يعني روس و انگليس، بشدت افزايش دهد و از بروز مسائل بسيار تلخي كه در ادامه سلطنت ناصرالدين شاه شاهد آن بوديم، جلوگيري به عمل آورد. با توجه به اين مسئله، آيا براستي ميتوان دو قدرت استعماري روس و انگليس را از قتل اميركبير و در واقع برداشته شدن سدي بزرگ از پيش روي خود، ناخشنود دانست؟ در اين ميان بويژه انگليس كه مزدور و حقوقبگير رسمي خود يعني ميرزاآقا خان نوري را بركرسي صدارت عظما ميديد، قاعدتاً ميبايست از بروز چنين وضعيتي بسيار شادمان و مسرور باشد، اما آنچه در كتاب «قبله عالم» بازتاب مييابد، فضايي دقيقاً معكوس را به نمايش ميگذارد: «نامه خود مالمزبري- به عنوان شيل ولي در حقيقت خطاب به شاه از طريق وزير امور خارجه ايران- شايد يكي از شديدالحنترين نامههايي بود كه در تاريخ روابط ايران و انگليس به قلم آمد و گناه را مستقيماً به گردن شاه نهاد... و به شيل دستور ميدهد «به دولت ايران اعلامي صريح خواهيد داد كه هرگاه پس از اين قتل بيترحمانه مرحوم امير، گناهان ديگر از اين قبيل صدور يابد بر دولت انگليس لازم خواهد شد كه به دقت بپرسند كه آيا شايسته فخر تاج انگليس، و لايق حقوق مملكت آدميمنش انگلستان است كه وزير مختار انگليس مقيم مملكتي باشد كه در آن جا مشاهده كند ارتكاب اموري را كه آن قدر مصادم انسانيت باشد.» (صص239-238)تزار روسيه نيز طي ديداري با هميلتون سيمور، سفير انگليس در سن پترزبورگ، از اعدام اميركبير ابراز ناخشنودي كرده و به سيمور اطمينان ميدهد كه مراتب «خشم و وحشت» خود را از قتل وزير فقيدشاه» به فرستاده ايران در دربارش ابراز كرده است. (ص239)آيا اينگونه رفتارها و واكنشهاي مقامات انگليسي و روسي را بايد از سر دلسوزي براي اميركبير و خواستههاي اصلاحطلبانه آنان براي مملكت ايران به شمار آورد يا آن كه با تفسير و تحليل ديگري بايد به آنها نگريست؟ اگر براستي خشم و نفرتي كه در اظهارات مقامات اين دولتها به چشم ميخورد، از درون مايهاي حقيقي برخوردار بود، آيا جاي آن نداشت تا حداقل در يك اقدام نمادين، سفراي خود را براي چند روز از تهران فرا بخوانند و علاوه بر حرف، عملي را نيز كه حاكي از اعتراض خود به اين واقعه باشد، به شاه و درباريان نشان دهند؟ حال آن كه ميبينيم انگليسيها در مسئله مخالفت ناصرالدين شاه با استخدام ميرزاهاشم خان نوري به عنوان مأمور بريتانيا در شيراز، و نيز ممانعت از بازگشتن پروين خانم به سفارت انگليس از آنجا كه بشدت در پي كسب منافع و نيز اثبات اقتدار خويش بودند، تا قطع روابط سياسي و خروج وزير مختار از ايران پيش رفتند. (ص359)به طور كلي اين گونه مسائل بايد باعث شود تا ما نگاه خود را به صورت جديتري معطوف به روش به كارگيري اسناد و مدارك برجاي مانده كنيم و در اين زمينه دو نكته را بيش از پيش مورد توجه قرار دهيم. نخست، گفتمان حاكم بر اين اسناد است كه ميتواند ما را به محتواي اصلي و مقاصد نهفته در بطن اين اسناد، رهنمون سازد. متأسفانه ملاحظه ميشود برخي محققان و نويسندگان تاريخي، فارغ از اين مسئله، مبادرت به استناد به اسناد تاريخي ميكنند و لذا بين ماحصل تحقيق آنها با واقعيات و حقايق تاريخي، فاصله ميافتد. اين كه مالمزبري - وزير خارجه وقت انگليس - از قتل اميركبير ابراز ناخشنودي ميكند و به دولت ايران براي عدم تكرار چنين رفتارهايي هشداري جدي ميدهد، چنانچه بدون توجه به سياستها و اهداف آن دولت مورد استناد قرار گيرد، تصويري «انسان منش» و بسيار جوانمردانه از دولتمردان بريتانيايي به نمايش ميگذارد؛ چرا كه حتي از حقوق يك مخالف خود نيز بشدت دفاع ميكنند. اما در واقع اين هشدار دولت انگليس به مثابه بهرهبرداري فرصتطلبانهاي از ماجراي مزبور است تا ضمن تحت فشار قرار دادن دولت ايران، تضمينهاي لازم را براي امنيت مهرههاي خود و بويژه ميرزاآقاخان نوري كه در آن زمان بر تخت صدارت تكيه زده بود، بگيرد.نكته دوم در بهرهبرداري از اسناد تاريخي، در نظر داشتن كليات متن آن است. اين كه جملهها يا بعضاً عباراتي بسيار كوتاه از يك نامه يا متن، بيرون كشيده شود و مورد استناد قرار گيرد، چه بسا موجب به خطا رفتن برداشت محقق و نيز خواننده از آن سند گردد. يك جمله، در درون مجموعهاي از جملات و واژهها، ميتواند معنايي كاملاً متفاوت با معنا و مفهوم همان جمله به صورت منفرد و جدا افتاده از بقيه متن داشته باشد. با بهرهگيري از اين روش، بيآن كه اصل سند و متن كامل آن در اختيار خواننده قرار داشته باشد، ميتوان صرفاً با انتخاب و گزينش برخي جملات و عبارات، مخاطبان را براحتي به سمت و سوي مطلوب كشانيد و ضمناً با ارائه پانوشتها و ارجاعات متعدد، هرگونه شك و شبههاي را درباره سنديت و اتقان مطالب عرضه شده، زدود. اما در پاسخ به اين سؤال كه چرا آقاي امانت در كتاب قبله عالم براساس آنچه بيان شد، در صدد خدشهدار ساختن چهره اميركبير برآمده است، بيش از آن كه به دنبال «دليل» بگرديم، بايد در پي يافتن «علت» آن باشيم و اين علت را از خلال چهرهپردازي ايشان براي «سيدعلي محمد شيرازي» ملقب به «باب» و نيز آنچه پيرامون «ميرزاحسينعلي نوري» ملقب به «بهاءالله» آورده است، ميتوان دريافت.«باب» از نگاه آقاي امانت «منادي محنت كشيدهاي» است كه طرفداري فزاينده مردم از او باعث نگراني حكومت و علما شده بود. او در قالب «چهرهاي جوان و گيرا كه نويد عصر جديدي را ميداد» حتي ناصرالدين ميرزاي وليعهد را نيز «مسحور صراحت و اعتماد به نفس» خويش ساخته بود تا جايي كه «وليعهد انگار هنوز ميپنداشت كه باب واقعاً نيروي معجزهآسا دارد». به گفته آقاي امانت، سيدعلي محمدشيرازي در محكمهاي كه علماي تبريز براي سنجش افكار و عقايد وي برپا كرده بودند «صادقانه» و با متانت كامل در برابر «رگبار تفاسير و تعابير و پرس و جوهاي تفتيشي و استنطاقي» به پاسخگويي ميپردازد و براي «اثبات صدق مدعاي خويش، شروع به نزول آيات عربي به سبك قرآن» ميكند، يعني «علمي كه پيوسته آن را يگانه معجزه خود شمرده بود.» (صص141-138)از لابلاي اينگونه تعابير و تفاسير و نيز ديگر توصيفاتي كه بعضاً از باب و نيز تحركات بابيه در كتاب قبله عالم صورت ميگيرد، علائق و دلبستگيهاي نويسنده اين كتاب، كاملاً مشهود است. حال اگر در نظر داشته باشيم كه در تاريخ كشور ما سركوب فتنه بابيه به اميركبير نسبت داده شده است و اعدام باب در سال 1266 ه.ق در اوج اقتدار او صورت ميگيرد، ميتوانيم علت اين نحوه نگاه آقاي امانت را به اميركبير بهتر درك كنيم. اما فارغ از اين مسئله جا دارد به ارزيابي آنچه ايشان درباره بابيه آورده است نيز بپردازيم. آقاي امانت، همانگونه كه اشاره شد، از «باب» تصوير يك فرد قديس را در محكمه تفتيش عقايد نشان ميدهد كه حاضران در آن محكمه با طرح سؤالات سطحي و بعضاً مزاحگونه خود، درصدد آزار و اذيت او برميآيند. البته نويسنده كتاب به اين نكته اشاره نميكند كه باب پيش از آن با طرح ادعاهاي واهي و - به تعبير ايشان - با «نزول آيات عربي به سبك قرآن» بيقدر و مقدار بودن سطح دانش و گفتههاي خود را به اثبات رسانيده بود. از طرفي هنگامي كه كسي براي «اثبات صدق مدعاي خويش» صرفاً «آيات عربي به سبك قرآن» را ميخواند، حداقل آن است كه جملات ادا شده از سوي وي به لحاظ قواعد صرف و نحو داراي اشكالات و اغلاط فاحش نباشد. اما جالب اينجاست كه سيدعلي محمدشيرازي به دليل ناآشنايي با صرف و نحو، واژهها و عباراتي را به هم ميبافت كه به كلي خارج از اين قواعد بود و هيچ گونه معنايي از آنها مستفاد نميشد. در واقع آنچه در اين زمينه از وي صادر ميگشت نوعي تقليد ناشيانه از شيوه بيان قرآني و ادعيه اسلامي بود كه البته وي داراي مهارتي شگفتانگيز در اين زمينه بود. بنابراين هرچند حجم مطالب بيان شده از سوي سيدعليمحمد بسيار زياد بود و چه بسا ميتوانست به دليل شباهتهاي ظاهري كه با بيان قرآني و ادعيه داشت، تأثيراتي نيز بر روي برخي تودههاي عوام بگذارد اما علما و فقهايي كه به زبان عربي آشنايي داشتند، بلافاصله بيمبنايي و پوچ بودن آنها را درمييافتند. به عنوان نمونه يكي از نكاتي كه در مكتوبات سيدعليمحمد شيرازي به صورت عياني مشاهده ميشود، استفاده وي از مشتقات يك كلمه در حد افراط است كه البته چون بدون برخورداري از پايه و اساس صحيحي، در پي هم آورده شدهاند، اساساً معنا و مفهومي ندارند. به عنوان نمونه در قسمتي از كتاب «قيومالاسماء» يا تفسير سوره يوسف توسط خود باب، چنين آمده است: «بالله الله المقتدر القادر المقدر، بالله الله القادر المقادر، بالله الله القادر القدران، بالله الله المقتدر المقتدر، بالله الله المقتدر القدران، بالله الله المقتادر المقتادر» و همين طور الي آخر. يا در مورد ديگري، وي 360 مشتق از كلمه «بهاء» به هنگام حبس در قلعه چهريق به دست داده است كه به شكل «هيكل انسان» نوشته شده است (ولي امرالله، God Passes by، جلد دوم، ص 146) گذشته از اينگونه مشتقسازيهاي بيپايه و اساس و فاقد معنا كه به وفور در مكتوبات و باصطلاح «آيات» وي به چشم ميخورد، سيدعلي محمد، خطبهها و مكتوبات بسياري نيز دارد كه اگرچه به سبك بيان قرآني و ادعيه نگاشته شدهاند، اما اساساً فاقد معنياند يا به موضوعاتي در آنها پرداخته شده است كه اصلاً اهميتي ندارند. اين مكتوبات غالباً به عنوان تفسير برخي سورهها و آيات قرآن يا حتي تفسير برخي «حروف» بيان شدهاند. به عنوان نمونه در بخشي از كتاب «قيومالاسماء» در تفسير حرف «تاء» آمده است: «ثم كلمه التاء تراب عصير اشباه امثال جوهريات عوالم اللاهوت تراب عصير ذاتيات عوالم الجبروت ثم تراب كينونيات شوامخ اعلي مجردات الملكوت ثم تراب حقايق اهل الناسوت...» كه معناي تحتاللفظي آن چيزي قريب به اين ميشود: «پس از آن كلمه تاء، خاك فشرده سايهها و مثالهاي جوهرهاي عالمهاي لاهوت و خاكي كه فشرده است ذاتهاي جهانهاي جبروت را، سپس خاك كينونيات بلند، بلندتر از مجردات آسماني، سپس خاك حقايق اهل ناسوت...» (يوسف فضائي، تحقيق در تاريخ و فلسفه بابيگري، بهائيگري و كسروي گرايي، تهران: مؤسسه مطبوعاتي فرخي، بيتا، ص156)اين شيوه طبعاً مورد استفاده برخي ديگر از پيروان و به ويژه مبلغان بابيه نيز در همان زمان قرار گرفت. از جمله بنا به آنچه در يكي از منابع بابيه و بهائيت آمده است، ملامحمد علي بارفروشي ملقب به «قدوس» كه يكي از بزرگترين دعات باب به شمار ميرود در تفسير حرف «ص» از كلمه «صمد» معادل شش برابر قرآن مطلب نگاشته است! (ولي امرالله، همان، ص30)به نظر ميرسد همين مقدار براي روشن كردن ساختار ذهني و سطح معرفتي سيدعليمحمد شيرازي و مبلغان وي كافي باشد. بديهي است كه علماي حاضر در محكمه تبريز با توجه به شناخت اجمالي كه از اين مدعي بابيت و مهدويت و سپس نبوت و الوهيت دارند، در مواجهه با وي بخواهند تا از ميزان دانش و اطلاعات وي در حوزههاي مختلف آگاهي يابند و دستكم انتظار داشته باشند «آيات»! نازل شده توسط وي، معنا و مفهوم محصلي داشته باشد. آيا آقاي امانت چنين ميپسندد كه مستمعين «يگانه معجزه» باب، چشم و گوش خود را بر اغلاط فاحش دستوري و محتوايي «آيات» باب ميبستند و فيالجمله تمامي آنها را به صرف ادعاهاي واهي اين شخص، ميپذيرفتند؟ اشاره آقاي امانت به نكته سنجي ناصرالدين ميرزاي جوان نيز خود گوياي نكتهاي درخور توجه است: «ناصرالدين سخن او را بريد تا ايرادي نحوي به او گيرد كه بيشك از جمله قواعد دستورياي بود كه در ضمن تحصيلات مذهبياش آموخته بود. بسيار بعيد است كه ناصرالدين جوان، شاگردي نسبتاً متوسط در فراگيري زبان با سوابق تحصيلي ضعيف، اين جا به خطاي باب پي برده و از آن مهمتر قاعده مربوطه را نيز عيناً از برداشته باشد.» (ص141) البته اين درست است كه نبايد از ناصرالدين ميرزاي جوان انتظار تسلط بر قواعد نحوي را داشت، اما مسئله اينجاست كه آنچه سيدعليمحمد شيرازي در قالب «يگانه معجزه» خويش بر زبان ميآورد، آنچنان مغلوط و مشحون از اشتباهات و اعوجاجات نحوي و محتوايي بود كه حتي هر طفل «ابجدخواني» نيز متوجه آنها ميشد و اين نكتهاي است كه آقاي امانت در قبال آن، تغافل پيشه كرده است.البته اين كه چرا عليرغم چنين مسائلي، معدودي از روحانيون در برخي مناطق به «باب» پيوستند و نيز علل و عوامل برانگيخته شدن شورشهايي در زنجان، آمل (قلعه طبرسي)، نيريز و همچنين پارهاي تحركات پراكنده در اينجا و آنجا چه بود، نياز به بحث و بررسي مفصلتري دارد كه فرصت ديگري را ميطلبد. اما در اين باره به طور اجمال ميتوان گفت وضعيت وخيم سياسي، اقتصادي و اجتماعي موجود و ظلمي كه بر مردم ميرفت از جمله عوامل مهم در پيوستن گروههايي از جامعه به اين فرقه - البته با نگاه منجي گرايانه به آن- بود. در همين جا بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه مهمترين عامل در هم شكسته شدن شورشهاي اين فرقه را بايد مقاومت علما در قبال ادعاهاي واهي سيدعليمحمد شيرازي دانست. در اين باره نويسندگان غربگرا عمدتاً اين مقاومت را ناشي از حس دنياطلبي علما و ترس آنها از به خطر افتادن موقعيت خويش عنوان كردهاند، كما اين كه در كتاب «قبله عالم» نيز نويسنده با تصوير يك جبهه متحد از «علما و دولت» (ص143) مخالفت علما با ادعاي «باب» را به خاطر حفظ و حراست از موقعيت خويش قلمداد كرده است. براي پي بردن به حاق اين مطلب كافي است به اين واقعيت توجه داشته باشيم كه در دستگاه فكري و عيني سيدعليمحمد شيرازي، طلبههاي سادهاي كه با وي همراه ميشدند، از مقام و موقعيتي «مقدس» برخوردار ميگشتند و با دريافت القاب تقدس آميزي مانند «اول من آمن» (ملاحسين بشرويه)، «قدوس» (ملامحمدعلي بارفروشي)، «عظيم» (ملاعلي ترشيزي)، «وحيد» (سيديحيي دارابي) و امثالهم، جايگاهي فراانساني و غير قابل دسترس مييافتند. بديهي است اگر انگيزه علما و روحانيون را قدرت طلبي بدانيم، آنها از طريق پيوستن به باب و كشانيدن عدهاي از تودهها به دنبال خويش، نه تنها چيزي از دست نميدادند بلكه ميتوانستند به شأن و جايگاهي بسيار برتر و بالاتر در دستگاه «قدسيت بخش» باب دست يابند. بنابراين آنچه باعث مخالفت علما و روحانيون با اين مدعي جوان ميشد، بيمبنا بودن ادعاهاي وي بود. در اين باره حتي اگرچه بايد اذعان داشت در دستگاه فكري «شيخيه»، امكان توجيه و تحليل ادعاي باب وجود داشت، اما علماي صاحب نام شيخيه و از جمله، بلندپايهترين آنها در آن زمان، حاج محمدكريم خان كرماني نيز ادعاهاي اين طلبه جوان را غير قابل قبول و پذيرش يافتند، حال آن كه رويكرد حاج محمدكريم خان به سوي وي، ضمن آن كه ميتوانست نيروي مردمي قابل توجهي را براي فرقه بابيه تدارك ببيند و حكومت وقت را با خطري بسيار جدي مواجه سازد، بيترديد مقام نيابت «باب» را مختص او ميگردانيد و در صورت پيروزي بر حكومت، ايشان امكان صعود تا جايگاه «الوهيت»! را نيز مييافت.جالب اينجاست كه عليرغم اينگونه ادعاها، به سيدعليمحمد شيرازي اين فرصت داده شد تا به اصلاح افكار و رفتار خويش بپردازد، اما نه تنها چنين اتفاقي روي نداد بلكه وي با شدت و حِدت بيشتري ادعاهاي خود را دنبال كرد و هر از گاهي با ارتقاي مقام خويش، سرانجام تا مرحله ادعاي خدايي (!) پيش رفت. از سوي ديگر شورشهاي پيروان فرقه بابيه، مشكلات زيادي را در اين برهه به وجود آورد تا آن كه سرانجام در شعبان سال 1266 ه.ق و در زمان صدارت اميركبير، حكم اعدام وي صادر و در تبريز به مرحله اجرا گذارده شد.همانگونه كه آقاي امانت نيز خاطرنشان ساخته است، پس از اعدام سيدعليمحمد شيرازي نيز همچنان شاهد تحركات پراكندهاي از سوي پيروان وي هستيم كه از جمله مهمترين آنها، ماجراي سوءقصد به جان ناصرالدين شاه است. آقاي امانت در اين باره و نيز تبعات آن براي بابيان توضيحات نسبتاً مفصلي داده، اما آنچه بين اين توضيحات، جلب توجه ميكند، نكته باريكي است كه به نظر ميرسد به مثابه «تعيين نرخ در ميانه دعوا» باشد: «نقشه كشتن ناصرالدين شاه به الهام و طراحي رهبران بازمانده بابيه چيده شده بود. شيخ علي ترشيزي، كه بيشتر به لقب بابياش، «عظيم»، شهرت داشت، يكي از آخرين بازماندگان هسته اوليه بابيه و نايب رسمي بعد از باب، اي بسا كه در اين ماجرا تنها نبود.» (ص287)اين درست است كه طرح ترور ناصرالدين شاه تحت رهبري شيخ علي ترشيزي پي ريزي شد، اما اعطاي مقام «نايب رسمي بعد از باب» به وي در اين ميانه، چندان بيحكمت نيست. در حقيقت هدف از اين كار را بايد حل يكي از معضلات موجود در تاريخ بابيه دانست. همانگونه كه ميدانيم نايب رسمي بعد از باب «ميرزا يحيي نوري» ملقب به «صبح ازل»، برادر كوچك «ميرزا حسينعلي نوري» ملقب به «بهاء» بود. اگرچه اين نيابت در ابتدا از سوي تمامي بابيان و از جمله ميرزا حسينعلي به رسميت شناخته ميشود، اما بتدريج بهاء شروع به مطرح ساختن خويش ميكند و با گردآمدن عدهاي حول او، ادعاهايش بالا ميگيرد. اين كه چرا وي گام در اين مسير ميگذارد، مسلماً به گرمي ارتباطات وي با بيگانگان باز ميگردد. به هر حال ميرزاحسينعلي و طرفداران او هنگامي كه به همراه ميرزا يحيي در تبعيد به سر ميبرند، براي تثبيت موقعيت خويش، اقدام به طراحي نقشه ترور «صبح ازل» مينمايند. عدم موفقيت در اين امر، اختلافات جدي بين آن دو را دامن ميزند كه انتقال ميرزا حسينعلي به عكا را به دنبال دارد. بدين ترتيب فرقه بهائيت تحت نظر و با حمايت دامنهدار و مستمر قدرتهاي استعماري، پايهگذاري ميگردد.طبعاً «بهائيت» در صورتي ميتواند ادامه طبيعي، قانوني و شرعي(!) بابيه به شمار آيد كه به نوعي، ميرزا يحيي صبح ازل بياعتبار گردد. به نظر ميرسد آقاي امانت چاره اين كار را در معرفي شيخ علي ترشيزي به عنوان «نايب رسمي بعد از باب» يافته باشد. به اين ترتيب با از ميان رفتن «نايب رسمي» در پي ماجراي سوءقصد به ناصرالدين شاه، حداقل آن است كه ادعاي ميرزا حسينعلي براي نيابت باب، ميتواند از مشروعيتي همسطح ادعاي برادر كوچكترش برخوردار باشد، هرچند در اين زمينه نيز آقاي امانت كفه ترازو را به نفع بهاء سنگين ميكند: «اين رويدادهاي فاجعه آميز، مدتي بعد زمينهاي براي تجديد نظر در اصول اعتقادي بابيه فراهم آورد. جناح تجديد نظر طلب بابيه تحت هدايت بهاءالله در صدد صلحجويي با دولت برآمد و در عين حال مخالفتش را با دستگاه مذهبي نيز ملايمتر كرد. اين خط مشي سرانجام در اصل اعتقادي عدم دخالت در سياست در بهاييت تبلور يافت. گرايش متقابل در بابيه، يعني وفاداري به موازين پيكار جويي سياسي، به صورت نيرويي بالقوه و دگرانديش جلوه نمود، و تحت رهبري اسمي صبح ازل در تبعيد پاي برجا ماند، هر چند كه پيش از انقلاب مشروطه هيچگاه از قوه به فعل در نيامد.» (ص299) به اين ترتيب جريان ازليه، به يك «نيروي بالقوه دگرانديش» تشبيه ميگردد كه امكان فعليت نيافته و در مسير تاريخ از صحنه گم ميشود و آنچه باقي ميماند صرفاً «بهاييت» است. اين ماندگاري نيز، نه آن كه مرهون الطاف و حمايتهاي دولت انگليس باشد بلكه به دليل تجديد نظرطلبي اصلاحگرايانهاي بوده كه در اصول بابيه صورت پذيرفته است!نكته شايان توجه ديگر در اين كتاب، بررسي عوامل دخيل در مجازات پيروان بابيه پس از ماجراي سوءقصد به ناصرالدين شاه است. به طور كلي پس از دستگيري تعدادي از بابيان، اگرچه شايد در اصل مجازات آنها به دلايل فقهي و سياسي، اختلافي بين علما و حكومت وجود نداشته، اما روش مجازاتها به گونهاي بوده است كه در تاريخ از آن به نيكي ياد نميشود و متأسفانه برخي از نويسندگان مسئوليت اين قضيه را متوجه علما و فقها كردهاند. حال آن كه آقاي امانت مسئوليت اصلي اين ماجرا را بر دوش حكومت و بويژه ميرزاآقاخان نوري- كه خود داراي ارتباطاتي با رهبران بابي از جمله ميرزا حسينعلي نوري بوده است- ميگذارد و دليل آن را نيز تلاش وي براي مبرا ساختن خود از تبعات ارتباطات فاش شدهاش برميشمارد: «نوري به هر صورت فرصت را غنيمت شمرده تا با گرداندن غضب ملوكانه به سوي بابيان كه جانشان ارزش چنداني نداشت، خود را از مهلكه برهاند. نوري با تدبير و ابتكار شيطاني فوايد برپا كردن كشتاري جمعي را دريافت، خونريزي جنون آسايي كه حتي به معيار قاجاريه هم خارقالعاده بود.» (ص293) اما در اين ميان علما و روحانيون اگرچه با اصل مجازات بابيه موافق بودند ولي از اقداماتي مانند تقسيم بابيان در ميان صنوف مختلف و كشته شدن هر يك يا چند نفر از آنها به دست اعضاي آن صنف امتناع كردند: «در واقع علما با آن كه از آنها خواسته شد بر اين قصاص جمعي صحه بگذارند، زيركانه از زير بار آن شانه خالي كردند، همچنين خود شاه و صدراعظم نيز.» (ص294) از طرفي بايد گفت اعمالي نظير شمع آجين كردن پيكر متهمان يا چند پاره كردن آن نيز اعمالي نبوده است كه مورد تأييد روحانيت قرار داشته باشد و اقدامات دربار در برانگيختن هيجانات عمومي را بايد در اين زمينه دخيل دانست. اما جالب اينجاست كه عليرغم در اوج بودن هيجان عمومي عليه بابيان، ميرزا حسينعلي نوري كه از رهبران بلندپايه بابيه به شمار ميآمده و به صورت زنداني در دست حكومت نيز قرار داشته است، از مجازات ميگريزد و پايهگذار يك فرقه استعماري ميگردد. سؤال اين است كه آيا اينگونه افراطكاريهاي نوري و اطرافيانش، با هدف مشغول داشتن افكار عمومي و فراهم آوردن زمينهاي براي نجات جان ميرزا حسينعلي نوري نبوده است؟ پيوند عميق ميرزا آقا خان نوري با سفارت انگليس و نيز ارتباطات وي با سفارت روسيه از يك سو و حمايت آشكار و پنهان وي از ميرزا حسينعلي و در نهايت قرار گرفتن «بهاءالله» تحت حمايت كامل و همه جانبه انگليس از سوي ديگر، جملگي بيانگر خط سيري است كه نميتوان به آن بياعتنا بود.اما گذشته از موضوع بابيه، نوع نگاه آقاي امانت به فراموشخانه و فراماسونري و نيز پايهگذار آنها در ايران، يعني ميرزا ملكمخان نيز قابل تأمل و بررسي است. به طور كلي ميرزا ملكمخان از جمله شخصيتهاي سياسي عهد قاجاري به شمار ميآيد كه بيشترين و دامنهدارترين بحثها را به خود اختصاص داده است. در واقع بايد گفت وي به لحاظ تنوع فكري و رفتاري در طول حيات سياسي پرماجراي خويش، شخصيتي از خود در تاريخ برجاي نهاده است كه از وجوه گوناگون ميتوان راجع به آن سخن گفت. اما گويا آقاي امانت در اين كتاب بر آن است تا يكسره و به هر مناسبتي، از وي به نيكي ياد كند. به عنوان نمونه در بحث از «معاهده صلح پاريس» اينگونه ميگويد: «ملايمت بالنسبه در مفاد معاهده بيش از همه مرهون كفايت امينالملك بود... به مشاور جوان امينالملك، ميرزا ملكمخان، نيز بايد ارج نهاد كه موجب شد ايران بر نقشه سياسي اروپا پديدار شود.» (ص410) اما براستي معاهده صلح پاريس، چه دستاوردي براي ايران داشت كه بايد اينگونه قدردان امينالملك و ميرزا ملكمخان بود؟ آقاي امانت فحواي اين معاهده را چنين بيان ميدارد: «نيت اصلي معاهده پاريس آن بود كه به دعاوي ارضي ايران نسبت به هرات و به طور كلي افغانستان قطعاً پايان دهد و مشخصاً ميخواست كه «اعليحضرت شاهنشاه ايران» نه تنها فوراً از هرات عقب نشيند بلكه هرگونه «ادعاي سلطنتي برخاك و شهر هرات» را ترك گويد و «هرگز به استقلال ممالك مزبور مداخله نكند»... فايده بزرگ توافقنامه براي دولت ايران موضوع تحتالحمايگي بود. معاهده به وضوح از دولت بريتانيا ميخواست كه «اين حق را ترك و آشكار خواهد كرد كه حمايت نكند بعد از اين هيچيك از رعاياي ايران را ]كه] بالفعل در نوكري سفارت و قونسولها و وكلاي قونسول انگليس نباشد.» به شرط آن كه «يك چنين حقي به دول ديگر داده نشود» كه قطعاً اشاره به روسيه بود.»(ص409)همانگونه كه ملاحظه ميشود انگليس در اين معاهده به تمامي خواستههاي خود از ايران دست يافته بدون اين كه كوچكترين امتيازي در قبال اين دستاوردها بدهد. در زمينه قطع اعطاي تحتالحمايگي به اتباع ايراني نيز اگر دستكم انگليس حاضر به عطف به ماسبق كردن اين مسئله ميشد، ميتوانستيم از آن به عنوان يك امتياز ياد كنيم، اما اين دولت كه تا آن زمان جمع قابل توجهي از رجال و اتباع ايراني را تحتالحمايه خود داشت، به هيچ رو حاضر به ترك اين مسئله نشد و البته براي آينده نيز به اين تعهد خود پايبند نماند و به انحاي گوناگون و بهانههاي مختلف، افرادي تحتالحمايه آن كشور قرار ميگرفتند. از سوي ديگر، ايران از زمان صفويه به بعد روابط خود را با اروپا به صورت پراكنده آغاز كرد و پس از آن در دوران قاجاريه نيز به مناسبتهاي مختلف، معاهدات و قراردادهايي ميان ايران و كشورهاي اروپايي منعقد شده بود. بنابراين معلوم نيست چرا آقاي امانت معتقد است بايد به ميرزا ملكمخان ارج نهاد كه موجب شد ايران بر نقشه سياسي اروپا پديدار شود.در ماجراي تأسيس فراموشخانه كه اولين مجمع ماسوني در ايران به شمار ميآيد- هرچند تأسيس لژ رسمي فراماسوني تحت عنوان «لژ بيداري ايران» در سال 1325 ه.ق صورت گرفت- نگاه آقاي امانت به اين روند كاملاً يكجانبه و مثبت است. البته نميتوان از اين واقعيت چشم پوشيد كه در آن زمان به دليل حاكميت اختناق و استبداد بر كشور، و به لحاظ عدم امكان تجمع و فعاليت علني نيروهاي متفكر و دلسوز براي اصلاح وضعيت كشور در زمينههاي مختلف، فراموشخانه ميرزاملكمخان مركزي براي تجمع بخشي از نيروهاي تحصيلكرده و به اصطلاح روشنفكر بود كه البته ميبايست داراي شرايط فكري قابل پذيرش در اين مركز باشند، اما بايد اين نكته را نيز متذكر شد كه آنچه تحت رهبريت فكري و سياسي ميرزا ملكمخان فراماسون صورت گرفت، نقطه انحرافي در حركت اصلاحطلبانه ايرانيان بود و آثار و تبعات اين انحراف، در مراحل بعدي به صورت بسيار خسارتباري خود را نشان داد. به هر حال تصويري كه آقاي امانت از فراموشخانه به دست ميدهد، عاري از هرگونه عيب و نقص است: «سعي بر آن بود كه اين انجمن هالهاي از رمز و افسون را در اذهان منتقل سازد، منبع نامرئي براي كسب «علم» باشد و سرسپردگان را با رموز ترقي آشنا سازد، در واقع فراموشخانه نوعي انجمن سياسي نيمه مخفي بود كه ميكوشيد با تبليغ يك پيام غيرمذهبي و ليبراليسمي آميخته به شعاير و وابستگيهاي شبه فراماسوني پايگاه مردمي وسيعتري براي خود فراهم آورد.» (ص476) هرچند كه ممكن است در ظاهر چنين اهداف و مقاصدي براي فراموشخانه عنوان شده باشد، اما از آنجا كه ملكمخان خود به عضويت لژ فراماسوني «گرانداوريان» درآمده بود و طبعاً طبق آيين ماسوني به اصول و قواعد اين لژ متعهد بود كه صدالبته نميتوانست مغاير منافع تمدن غربي و بويژه فرانسه باشد، چگونه ميتوان پنداشت كه تأسيس اين مركز و پس از آن به وجود آمدن مراكز مشابه از جمله جامع آدميت، در راستاي رشد و ترقي واقعي ايران و ايراني بوده باشد؟ حتي اگر بپنداريم و فرض بگيريم كه در آن هنگام چنين قصد و غرضي در كار بود، امروز كه بيش از يك قرن از آن زمان ميگذرد و حاصل عملكرد لژهاي ماسوني و وابستگان آنها براي ما آشكار و مكشوف است، چرا در ارائه تحليلهاي تاريخي نبايد به گونهاي جامع به اين مسئله نگريسته شود؟ از سوي ديگر، آلودگي شديد ميرزاملكمخان، از جمله سوءاستفادههاي مالي در مقاطع بعدي و نيز رياكاريهاي سياسي وي، حاكي از آن است كه اگرچه از او مكتوباتي در مدح و ثناي قانون و قانون مداري باقي مانده است، اما بيترديد وي در عرصه عمل هيچ تعهدي براي خود در اين زمينه قائل نبوده است و چنانچه از موقعيتي برخوردار ميگشت- مثلاً مقام سلطنت يا صدراعظمي در اختيار وي قرار ميگرفت- چه بسا كه حريصتر و بيپرواتر از ناصرالدين شاه در كسب ثروت و لگدمال كردن منافع ملي گام برميداشت. البته آقاي امانت به ناگزير اشاراتي به اينگونه خصلتهاي ميرزاملكمخان دارد، ولي سعي شده است حتيالمقدور كوتاه و «پاستوريزه» باشد: «ملكم حدود ده سال بعد، اين بار با صداقت و ابتكار عمل بسيار محدودتري، به عرصه سياسي ايران بازگشت. خود را با دستگاه قاجاريه تطبيق داد ولي هيچ وقت ديگر اعتماد كامل شاه را به دست نياورد. دوران خدمت بعدي او بيشتر در پي تحصيل امتيازهاي غالباً بيثمر اروپايي و يا معاملات به قصد كسب سود مالي شخصي برگزار شد.» (ص515) اين در واقع كمترين و ملايمترين انتقادي است كه ميتوان از اين دوره از زندگي ميرزاملكمخان داشت.اين مسئله نه تنها در مورد ميرزا ملكمخان، بلكه در مورد شخصيت اصلي اين كتاب يعني «قبله عالم، ناصرالدين شاه قاجار» نيز به طور بارزتري اعمال شده است. شكي نيست كه ناصرالدين شاه در افكار عمومي مردم ايران داراي شخصيتي منفي و «شكسته شده» است. ضعف و سستي و بيتدبيري وي به همراه اختناق و استبداد شديد حاكم بر كشور و بويژه آغشته بودن دست وي به خون ميرزا تقيخان اميركبير، از اين شاه قاجار خاطره بسيار بدي را در تاريخ كشورمان برجاي گذارده است. از طرفي، دوران و زمانه وي را «عصر امتيازات» خواندهاند كه بيانگر واقعيت تلخ حضور چپاولگرانه بيگانگان در كشور ما و ريشه دوانيدن آنها در تار و پود سياست و اقتصاد ايران زمين است. اين همه، واقعياتي است كه به ثبت رسيده و هيچ كس قادر به زدودن آنها نيست، اما آيا امكان كمرنگ ساختن و تلطيف آنها نيز وجود ندارد؟كتاب «قبله عالم» هرچند حقايقي را راجع به زندگي ناصرالدين شاه قاجار بيان داشته، اما به نظر ميرسد از بيان تمام حقيقت طفره رفته است. به عنوان نمونه، امتيازات متعدد و ويرانگري كه در اين دوره به بيگانگان داده ميشود، آنگونه كه بايد و شايد مورد بحث و بررسي قرار نگرفته و آثار و تبعات آنها مشخص نشدهاند. به عنوان مثال اگرچه از نقش جيران در دربار و تلاش وي براي وليعهدي پسرش، اميرقاسمخان، و زد و بندهاي درباري در اين ماجرا و پايان كار، به تفصيل سخن به ميان آمده است، اما موضوعات مهمي مانند امتياز رويتر يا لاتاري و نقش شخصيتهاي دخيل در آنها و آثار و تبعات اين مسائل بر سياست و اقتصاد كشور مورد ارزيابي دقيق و تفصيلي واقع نميشود كه طبعاً براي خواننده جاي سؤال دارد.همچنين تعريف و تمجيدهايي در اين كتاب از ناصرالدين شاه به چشم ميخورد كه فاقد اساس و بنيان صحيحي است. به عنوان نمونه، در همان ابتداي كتاب، هنگام طرح فرضيه اصلي، حكومت ناصري با ويژگيهايي مانند «تاب آوردن»، «مقاومت در برابر غرب» و «در عين حال همنوايي با آن» توصيف ميشود، حال آن كه اين حكومت پس از قتل اميركبير، اگرچه دست به مانورهايي زد، اما به دليل ضعف بنياني خود، در هيچ موردي موفق به دفاع از منافع ملي ايران نشد؛ لذا پس از چندي، يكسره در برابر بيگانگان تن به تسليم داد. بنابراين آنچه در مورد آن صدق ميكند همان «همنوايي» با بيگانگان و به عبارتي صورت تلطيف شدهاي از وادادگي و تسليم است. در صفحه 147 كتاب تصويري از يك سياستمدار عاقل، ناصرالدين ميرزاي 17 ساله به هنگام حركت به سمت تهران داده شده است: «ناصرالدين در مواجهه با انبوه مشكلات از جمله گرفتاري ناشي از ادعاي بهمن ميرزا، شورش دولو در خراسان، اوضاع آشفته ساير ايالات، و مقاومت آقاسي و قواي ماكويي حامياش در تهران- آن قدر عقل به خرج داد كه بينديشد چنانچه بدون سپاهي بزرگ و چشمگير و وفادار وارد پايتخت شود، خطرات زيادي منتظرش خواهد بود.» (ص147) اين در حالي است كه در آن هنگام كليه تدابير و برنامهريزيهاي لازم براي ورود وليعهد به پايتخت و نشستن بر تخت سلطنت توسط اميركبير صورت ميگرفت و كارداني و لياقت در فائق آمدن بر مسائل و مشكلات موجب شد تا وي به صدراعظمي برگزيده شود. در مورد تبحر ناصرالدين شاه در تنظيم روابط خارجي نيز چنين آمده است: «شاه پس از عزل نوري، بيشتر اوقات، خود از نزديك بر سياست خارجي مملكت نظارت ميكرد و در نتيجه موفق شد اكثراً با تبحر فراوان دو همسايه مقتدر را عليه يكديگر برانگيخته با همه بضاعت مزجاه از واهمههاي امپرياليستي و نگرانيهاي سوقالجيشي دول رقيب به نفع خود بهرهبرداري كند... در «جنگ سرد» دو قطبي روس و انگليس شاه مهارت خود را در چانه زدن غالباً با موفقيت به كار گرفت و از اين راه توانست حداقل تماميت ارضي مملكتش را حفظ كند.» (ص543-542) اين در حالي است كه ناصرالدين شاه تا اين زمان، هرات را از دست داده و به نوشته آقاي امانت (ص 547) ناچار از واگذاري «مرو» به روسيه و نيز ترك تلويحي ادعاي ارضي ايران بر جزيره بحرين نيز ميشود. با اين همه معلوم نيست آقاي امانت از كدام مهارت و موفقيت سخن ميگويد. همچنين ايشان سياست فروش امتيازات مختلف به بيگانگان در عهدناصري و چپاول كشور توسط عوامل استعمارگران را اين گونه توجيه ميكند: «اما با وجود همه انتقادات وارده به شاه در زمان خودش (و بعدها در كتب تاريخ)، كارنامه مقاومت وي در برابر رسوخ اقتصادي اروپائيان به هيچ وجه تيره و بيقدر نيست. نظاير درخواستهاي انگليسيها براي كسب امتيازهاي اقتصادي به نحوي حتي شديدتر از جانب روسها نيز عنوان ميشد ولي شاه و دولت ظاهراً ضعيف ايران غالباً در مقابل تهديد و ترغيب هر دو طرف ايستادگي به خرج ميدادند.» (ص549)سفرهاي خارجي ناصرالدين شاه نيز كه جز تحميل هزينههاي هنگفت بر ملت فقير ايران، چيزي در پي نداشت و چه بسا در اين مسافرتها فرصتهاي مناسبي نيز براي بيگانگان به منظور اخذ امتيازات خانمانسوز بيشتر فراهم ميآمد، چنين توصيف ميشود: «از خود خواهي و لذتجويي كه بگذريم، اين سفرهاي شاهانه حيثيت بينالمللي فراوان نيز براي ناصرالدين شاه اندوخت... اين كسب شناسايي بينالمللي براي ايران كار عاقلانهاي بود كه افتخار آن را بايد به مشيرالدوله داد، چه او بود كه شاه را به سفر اول اروپا تشويق كرد.» (ص555) طبعاً جا داشت آقاي امانت پس از طرح اين ادعاي بزرگ، به تشريح دستاوردهاي حاصل از اين مسافرتها و «شناسايي بينالمللي» براي ايران و مردم ايران زمين ميپرداخت تا به نحو بهتري مقصود خود را از طرح چنين ادعايي ابراز دارد.هنگامي كه تصوير ارائه شده از ناصرالدين شاه توسط آقاي امانت را با تصويري كه ايشان سعي دارد از اميركبير به نمايش بگذارد، مقايسه ميكنيم، ميتوانيم چنين نتيجه بگيريم كه در كتاب قبله عالم، تلاش شده است تا شخصيت استوار و ايستاده اميركبير، شكسته شود و يا دستكم ترك بردارد و شخصيت شكسته و خرد شده ناصرالدين شاه، بند خورد و حتيالامكان ترميم شود. اين كه چرا چنين خط سيري در اين كتاب در پيش گرفته شده، در مورد اميركبير به لحاظ مقابله جدي او با فتنه بابيه، قابل درك است، اما درباره ناصرالدين شاه چگونه ميتوان اين مسئله را توجيه كرد؟ آيا ميتوان چنين پنداشت كه صدور دستور قتل اميركبير توسط ناصرالدين شاه و نيز چندي پس از آن، جان سالم به در بردن ميرزاحسينعلي نوري از خشم شاهانه و فرصت يافتن وي براي پايهگذاري فرقه بهائيت تحت حمايت و هدايت استعمارگران، جملگي از عواملي به شمار ميآيند كه قدرداني از اين شاه قاجار را براي تاريخ نگاراني مانند آقاي عباس امانت، به صورت يك وظيفه درميآورند؟این مطلب تاکنون 5378 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|