ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 2   ارديبهشت 1385
 

 
 

 
 
   شماره 2   ارديبهشت 1385


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوي

حسن فراهاني
مقدمه
يكي از مسائل مهم در روانشناسي، بحث شخصيت و نظريه‎هاي مربوط به آن است. به جرأت مي‎توان گفت آنچه مطالعات پراكنده روانشناسي را انسجام مي‎بخشد، تفسير اين يافته‎ها و مطالعات در قالب يك نظرية منسجمي است كه بتواند رفتار انسان را در تمامي ابعاد شخصيتي توجيه و تبيين نمايد.
شخصيت از واژه لاتين پرسونا (Persona) گرفته شده و به نقابي اشاره دارد كه هنرپيشه‌ها در نمايش به صورت خود مي‌زدند. پي بردن به اينكه چگونه پرسونا به ظاهر بيروني اشاره دارد، يعني چهره علني كه به اطرافيانمان نشان مي‌دهيم، آسان است. بنابراين، بر اساس ريشة اين كلمه ممكن است نتيجه بگيريم كه شخصيت به ويژگيهاي بيروني و قابل مشاهدة فرد اشاره دارد، جنبه‌هايي كه ديگران مي‌توانند آنها را ببينند پس شخصيت فرد در قالب تأثيري كه بر ديگران مي‌گذارد يعني آنچه كه به نظر مي‌رسد باشد، تعريف مي‌شود. تعريفي از شخصيت در يكي از واژه‌‌نامه‌هاي استاندارد با اين استدلال موافق است. اين تعريف مي‌گويد: شخصيت جنبة آشكار منش فرد است به گونه‌اي كه بر ديگران تأثير مي‌گذارد ولي مطمئناً هنگامي كه واژه شخصيت به كار برده مي‌شود منظور همين نيست. مقصود در نظر داشتن بسياري از ويژگيهاي فرد است، كليت يا مجموعه‌اي از ويژگيهاي مختلف كه از ويژگيهاي جسماني و سطحي فراتر مي‌رود. اين واژه تعداد زيادي از ويژگيهاي ذهني، اجتماعي و هيجاني را نيز در بر مي‌گيرد، ويژگيهايي كه ممكن است نتوانيم به طور مستقيم ببينيم، كه هر شخص امكان دارد آنها را از ديگران مخفي نگه دارد. (1)
بررسي تعاريف ارائه شده از مفهوم شخصيت نزد روانشناسان نشان مي‎دهد كه تعريف شخصيت مانند بسياري از مفاهيم روانشناسي بر اساس بينش فلسفي و جهان شناختي دانشمندان مختلف صورت مي‌پذيرد. به عبارت ديگر روانشناسان شخصيت، هنگامي كه حاصل مطالعات و تفكرات و يافته‌هاي خويش را در باب شخصيت گردآوري و خلاصه مي‎كنند، آن را در تعريفي فلسفي ارائه مي‌دهند. از اينرو، جاي آن دارد كه پيش از پرداختن به روانشناسي شخصيت محمد رضا پهلوي، ديدگاه اسلام را دربارة شخصيت به اختصار معرفي كنيم.
«قل كل يعمل علي شاكلته فربكم اعلم بمن هو اهدي سبيلا»،(2) بگو هر كسي بر شاكله خويش عمل مي‌كند و خداي شما به كسي كه راهش از هدايت بيشتري برخوردار است، داناتر است. قرآن كريم در اين آيه، عمل انسان را مبتني بر چيزي مي‌داند كه آن را «شاكله» مي‌نامد. به عبارت ديگر منشأ اعمال آدمي شاكله اوست، با توجه به مفهوم شخصيت در روانشناسي مي‌توان به طور اجمال شاكله را معادل مفهوم شخصيت در روانشناسي گرفت. به عبارت ديگر، هنگامي كه ما تلاش مي‌كنيم مفهوم شاكله را روشن نمائيم، در واقع مي‌كوشيم مفهوم شخصيت از ديدگاه اسلام را تبيين كنيم.
شاكله داراي معاني زير است: 1) نيت؛ 2) خلق و خوي؛ 3) حاجت و نياز؛ 4) مذهب و طريق؛ 5) هيئت و ساخت.
از آنجا كه تمامي موارد فوق، زيربناي رفتارهاي انسان قرار مي‌گيرند، مي‌توان گفت كه شاكله بر تمامي معاني فوق تطبيق مي‌كند. به عبارت ديگر شاكله عبارت است از مجموعه نيات خلق و خوي، حاجات، طرق و هيئت رواني انسان.

محيط ديكتاتوري و كودكي محمدرضا
محمدرضا پهلوي در سال 1298 خورشيدي به دنيا آمد. مادر او تاج‌الملوك همسر دوم رضاخان بود؛ خانواده‎اي از مهاجرين كه پس از انقلاب بلشويكي روسيه از آذربايجان به ايران آمدند. رضاخان از اين زن چهار فرزند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو) و عليرضا.
محمدرضا دوران كودكي را در فضايي كه ديكتاتوري بر آن حاكم بود، گذراند. اين مسئله، عامل مهمي در شكل‌گيري شخصيت او بود. خانواده‌اي كه تابع اصول ديكتاتوري است معمولاً رشد كودكان را محدود مي‌سازد. در اين خانواده، يك نفر حاكم بر اعمال و رفتار ديگران است. در چنين خانواده‌اي فقط ديكتاتور تصميم مي‌گيرد، هدف تعيين مي‌كند، راه نشان مي‌دهد، وظيفه افراد را مشخص مي‌سازد، امور زندگي را ترتيب مي‌دهد. همه بايد مطابق دلخواه ميل او رفتار كنند. او فقط، حق اظهار‌نظر دارد و دستور او بدون چون و چرا بايد از طرف ديگران به معرض اجرا درآيد. برنامة كار افراد را ديكتاتور معين مي‌كند و در كوچكترين عملي كه ديگران انجام مي‌دهند، دخالت مي‌نمايد. تنها ديكتاتور از استقلال برخوردار است. ارزش كار ديگران به وسيله ديكتاتور تعيين مي‌شود. آنچه را كه او خوب دانست خوب است و آنچه به نظر او بد جلوه كرد، بد تلقي مي‌شود. ديكتاتور در كارهاي خصوصي اعضا خانواده دخالت مي‌كند، او مي‌تواند از ديگران انتقاد كند، ولي آنچه خود او انجام مي‌دهد بدون چون و چرا بايد مورد تأييد ديگران واقع شود. مصالح خانواده و اعضاء آن را فقط او تشخيص مي‌دهد و ديگران بايد نظر او را در اين مورد قبول كنند. (3)
در محيط ديكتاتوري ترس و وحشت بر افراد غلبه دارد. شخصيت و تمايلات و احتياجات كودك به هيچ وجه مورد توجه نيست. احتياجات اساسي كودك درخانواده‌اي كه وضع ديكتاتوري برقرار است، تأمين نمي‌شود. از محبت خبري نيست. فرزند، مانند ديگران در مقابل ديكتاتور شخصيتي ندارد و به عنوان يك عضو قابل احترام با او رفتار نمي‌شود. كودك در چنين خانواده‌اي احساس امنيت نمي‌كند و وضع او هميشه متزلزل است. هدف از انجام كارها را نمي‌داند و جرئت نمي‌كند دليل آنها را بپرسد. نظم و انضباط به وضعي زننده و غيرقابل تحمل در خانه رسوخ دارد. اجراي تمايلات ديكتاتوري و پيروي از دستورات او حافظ نظم و انضباط در خانه است. كودك حق اظهار نظر ندارد و بايد كوركورانه آنچه را كه ديكتاتور تعيين مي‌كند، انجام دهد. حق ندارد در امور مربوط به خود نيز تصميم بگيرد.
كودكاني كه در محيط ديكتاتوري پرورش مي‌يابند، در ظاهر حالت تسليم و اطاعت ازخود نشان مي‌دهند، ولي در واقع دچار هيجان و اضطراب هستند. اين كودكان اغلب در مقابل ديگران حالت خصومت و دشمني به خود مي‌گيرند. به كودكاني هم سن يا كوچكتر از خود آزار مي رسانند. معمولاً چون افكار و عقايد خاصي را بدون چون و چرا پذيرفته‌اند، افرادي متعصب بار مي‌آيند. از به سر بردن با ديگران عاجز هستند. در زمينه عاطفي و اجتماعي رشد كافي ندارند. در كارهاي گروهي نمي‌توانند شركت كنند و اغلب متزلزل و ضعيف‌النفس هستند. (4)
اگر روابط افراد خانواده موافق با اصول دموكراسي باشد و عقل و منطق حاكم بر روابط افراد باشد، كودكان كمتر دچار ترس مي‌شوند. اما در وضعي كه پدر به صورت ديكتاتور، امور خانه را اداره مي‌كند و احتياجات اساسي ـ رواني كودكان مثل احتياج به محبت، احتياج به رشد شخصيت اجتماعي، احتياج به ابراز عقايد و نظريات خود تأمين نمي‌گردد و در اين وضع عوامل و موجبات ترس فراوان مي‌شود و كودكان عمر خود را با ناراحتي و اضطراب به سر مي‌برند. (5)
بزرگ شدن در محيط ديكتاتوري، تأثيرات مختلفي بر محمدرضا نهاد. مي‌توان گفت يكي از اين تأثيرات، ايجاد عقده احساس كهتري در او بود. وي به منظور نفي احساس كهتري خود در برابر ديگران به جستجوي برتري‎طلبي بر مي‌آيد و اين رفتار را به شكلهاي مختلف از خود بروز مي‌دهد. يكي از اشكال دفاعي او در برابر اين احساس كهتري در كودكي، آزار و اذيت همسالان خود در مدرسه بود. چنانچه فردوست در خاطرات خود مي‌گويد: «محمدرضا در طي دوره شش ساله دبستان نظام در كلاس، به خصوص به شاگردان خيلي ظلم مي‌كرد. به خصوص بعضيها را خيلي آزار مي‌داد و هر روز نوبت يك نفر بود كه آزار ببيند.» (6)
روحيات محمدرضا بعدها در اين خصوص تشديد شد و الگوي تربيتي رضاخان باعث شد كه او نسبت به زيردست، خشن و بي‌رحم باشد و به بالادست كاملاً تمكين نمايد. چنانچه نسبت به انگليس و آمريكا در تمام سلطنتش چنين بود.
رضاخان در سال 1305 رسماً تاجگذاري كرد. محمدرضا در اين زمان هفت ساله بود كه رسماً به وليعهدي برگزيده شد. اين انتخاب تحولي سرنوشت‌ساز در زندگي او پديد آورد. رضاشاه دستور داد بلافاصله محمدرضا را از مادر و خواهرانش جدا كنند و در كاخي جداگانه به تعليم و تربيت او بپردازند. رضاشاه با اين استدلال كه وليعهد بايد در فضايي مردانه تربيت شود، فضاي خانة مادري را جاي مناسبي براي تربيت او نمي‌ديد.
يكي از تجربه‌هاي فراموش نشدني عقده‌زا براي محمدرضا، همين فلج رواني يعني ضربه عاطفي ناشي از دور ماندن از محيط خانوادگي در سن خردسالي است. او در آن دوران نمي‌توانست دلايل عيني طرد خود را بفهمد. از يكي از احتياجات اساسي رواني محروم مانده بود و همين امر باعث شد كه اغلب سرد و خشك، و نسبت به ديگران بي‌مهر و كمتر مقيد به اصول و قوانين اخلاقي باشد.
خودش گفته است، من تا زمان وليعهدي با مادر و برادران و خواهران خود زندگي مي‌كردم ولي بعد از تاجگذاري به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد كه تحت تربيت خاصي ـ كه آن را تربيت مردانه مي‎ناميدـ قرارگيرم. رضاشاه اجازه نداد محمدرضا در دوران كودكي واقعاً كودك باشد. تصور مي‌كرد كه با زور مي‌توان يك كودك را بالغ كرد.
بعد از فارغ‌التحصيلي محمدرضا از مدرسة ابتدايي، رضاشاه تصميم گرفت او را براي ادامة تحصيل به خارج از كشور بفرستد و سرانجام محمدرضا را هنگامي كه هنوز دوازده ساله نشده بود، به سوئيس فرستاد. او كه يكبار ديگر در هفت سالگي از محيط خانوادگي و محبت مادري به اجبار دور شده بود، اين بار مي‌بايست محروميتي ديگر را تحمل نمايد.
اين عقده محروميت، يك حساسيت فوق‌العاده نسبت به كمبود محبت يا تجليات عاطفي در او به وجود آورده بود و شايد براي تلافي همين عقده طردشدگي بود كه به طور عنان گسيخته به تغذيه كردن مادي اطرافيان خود در مدرسة سوئيسي مي‌پردازد. آنها را در ساعات تفريح و شبها به اتاقش دعوت مي‌كند و از آنها پذيرايي مفصلي به عمل مي‌آورد. محمدرضا بعداً كه قدرت و امكانات وسيعي پيدا كرد از ثروت اين ملت براي تسكين حالت بيمارگونه خود خرجهاي فراواني كرد.
به نظر مي‌رسد برنامة اعزام محمدرضا به سوئيس براي تحصيل از سوي انگليسي‎ها براي آشنا ساختن محمدرضا با فرهنگ غرب طراحي شد. آنها، با قرار دادن ارنست پرون در كنار شاه، فرهنگ غرب را از طريق داستان و شعر در ذهن او تزريق كردند. محمدرضا از شرايط سخت و محدودي كه رضاخان در رأس آن بوده است به سوئيس، محيطي باز با فرهنگ غربي وارد مي‌شود. هر چند دكتر نفيسي نقش رضاخان را در سوئيس و در مدرسه له‌روزه براي محمدرضا بازي مي‌كند، اما محمدرضا موفق مي‌شود طعم زندگي غربي را به دور از خشونت پدر بچشد. نكتة قابل تأمل اين كه محمدرضا زمينة ذهني كاملاً منفعلي در مقابل فرهنگ غرب پيدا مي‌كند و نمي‌تواند در آينده، تحليل دقيقي از فرهنگ غرب داشته باشد. شاه تا آخر عمر از موهبت درك و شناخت امري ورأي كميت و ماديات محروم ماند و گويي يكي از دردناك‎ترين و مصيبت‌بارترين مسائل براي او، درك معنويات بود. شاه تا به آخر نگرشي «كمي و حجمي» نسبت به محيط خود داشت. تكيه بيش از حد به غرب و جلب نظر آمريكا به هر قيمت براي حمايت از خود، خريد سلاحهاي بيش از حد غرب، برپايي مراسم و جشنها، بذل و بخششهاي فراوان همگي ناشي از چنين نگرشي در شاه بود.
افرادي كه محمدرضا را در سوئيس همراهي مي‎كردند، عبارت بودند از: عليرضا برادر او، حسين فردوست، مهرپور تيمورتاش و دكتر مؤدب‌الدوله نفيسي (كه به عنوان پيشكار وليعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملك به عنوان معلم فارسي وليعهد. (7)
در سوئيس اين افراد همگي ابتدا، موقتاً به يك مدرسه معمولي به نام «اكل نوول دوشي» در شهر لوزان رفتند. وليعهد و عليرضا در منزل يك پروفسور سوئيسي به نام «مرسيه» پانسيون شدند. ولي حسين فردوست و مهرپور تيمورتاش به طور شبانه‌روزي در همان مدرسه ساكن بودند. (8) در سال تحصيلي بعد، محمدرضا، عليرضا، حسين فردوست و مهرپور تيمورتاش به مدرسه شبانه‌روزي له‌روزه منتقل شدند. (9)
در مدرسه قبلي محمدرضا هميشه با بچه‌ها دعوا مي‌كرد. علت اصلي اين دعواها اين بود كه او مي‌خواست خود را به عنوان وليعهد مطرح كند. سوئيسي‌ها هم او را مسخره مي‌كردند و كار به زد و خورد مي‌كشيد. همين رفتار نشان مي‌دهد محمدرضا تغيير مكان، زمان و محيط را متوجه نشده بود.
در مدرسه جديد روية محمدرضا عوض مي‌شود و با تعدادي از شاگردان، كه اغلب نيز بزرگتر از او بودند مناسبات دوستانه برقرار مي‌‌كند. آنها را در ساعات تفريح و شبها به اتاقش دعوت مي‌كرد و از آنها پذيرايي مفصلي به عمل مي‌آورد. مسأله جالب توجه اينكه محمدرضا هيچگاه محصلين هم سن و يا كوچكتر از خود را دعوت نمي‌كرد و كليه كساني كه در ميهمانيهاي او شركت مي‌كردند، از او بزرگتر بودند. در صحبت كردن با آنها هميشه تلاش مي‌كرد تا خودش را به سطح آنها بكشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نمي‌خواست در كنارشان كوتاه جلوه كند، گاهي روي پنجة پا بلند مي‌شد. اين حركت در او ماندگار شد و بعدها كه به سلطنت رسيد، در فيلم‌ها ديده مي‌شد كه با ژست خاصي روي پنجه بلند مي‌شود و پاشنه پا را بالا مي‌آورد. (10)
محمدرضا به لحاظ فعاليتهاي ذهني در مرحله كمي و نابالغي باقي مانده و از قدرت استدلال محروم بود. فردوست مي‌گويد: در مدرسه يك محصل مصري بود كه زور و بازويي داشت و مشت زن خوبي بود و دنبال حريف مي‌گشت. بعضي وقتها كه دختري در اتاق بود، وليعهد مي‌خواست براي دخترك خودنمايي كند؛ از اينرو، براي مصري شاخ و شانه مي‌كشيد كه حريفت منم. ناگهان به جان هم مي‌افتادند و طوري يكديگر را مي‌زدند كه براي پانسمان به بهداري انتقال مي‌يافتند و هر روز همين بساط بود و فرداي آن روز تا محمدرضا پيدا مي‌شد، بچه‌ها سر و صدا مي‌كردند كه «برنده مصري است» او هم مجدداً مي‌پريد و مشت مي‌خورد. (11)
گفته فردوست اين نكته مهم را ثابت مي‌كند كه محمدرضا هيجاني و سطحي بوده است. هيجان و سطحي‌نگري ناشي از نابالغي و كمي‌‎نگري فرد است. خودنمايي و خودشيفتگي محمدرضا كه با ديدن يك دختر در اطاق او را به حركاتي وا مي‌داشته كه مضحكة عده‌اي دانش‌آموز شود، خود بيانگر نابالغي اوست. نكته ديگري كه بسيار حائز اهميت است و گريبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت، احساس ناامني شديدي بود كه بايد آن را ناشي از خشونت و تحقيرهاي رضاخان بدانيم. رضاخان حتي در سوئيس از مواظبت افراطي محمدرضا دست برنداشت و سايه رعب و وحشت خود را از طريق «دكتر نفيسي» در سوئيس ادامه داد. نفيسي كه تمام رفتار و حالات محمدرضا را زير نظر داشت، كوچكترين خطاي او را به رضاخان گزارش مي‌كرد.
از جمله احتياجات اساسي ـ رواني افراد، احتياج به امنيت است. امنيت در جهات مختلف زندگي براي تمام افراد بشر امري حياتي و ضروري است. امنيت در زمينه اقتصادي، سياسي، اجتماعي و عقيدتي، عامل مؤثري در بهداشت رواني افراد مي‌باشد. وقتي روابط اعضاء يك خانواده به صورت ديكتاتوري باشد و پدر يا مادر در تمام كارها حق اظهارنظر و دخالت را داشته باشند و ديگران بدون چون و چرا موظف به اجراي دستور وي باشند؛ در چنين خانواده‌اي كودك دائماً در حال ترس و وحشت به سر مي‌برد و دچار تشويش و اضطراب مي‌باشد. (12) احساس ناامني شديدي كه ناشي از خشونت و تحقيرهاي رضاخان بود، گريبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت و باعث شده بود كه او قدرت تجريد و تعميم را از دست بدهد. روحيه او تا آخر عمر كمي و شكلي باقي ماند و هيچ نيروي اراده، قدرت و صلابت از او بروز نكرد. قدرت خلاقيت و ذهني تحليگر كه از مشخصات يك رهبر جامعه است در او وجود نداشت.
شناخت‎شناسي علمي مي‌گويد: سن پايين و كودكانه در مراحل اوليه ايفاء حجم را در ذهن بازسازي مي‌كند و برداشت كودك از محيط صرفاً شكلي بوده و قدرت تجزيه و تحليل ندارد. تشديد حالات روحي بيمار از نوروز به پسيكوتيك يا جنون پيشرفته به دليل درگيري مدام با شرايط و مناسبات اجتماعي مي‌باشد. علت اين امر در اين است كه بيمار روحي نمي‌تواند تحليل صحيحي از شرايط متغير محيط و مناسبات اجتماعي خود داشته باشد. به سبب درگيري‌ پياپي، ذهن خسته شده و ساختارهاي هوشي دچار آسيب عميقي مي‌شود و مورد ديگر اين است كه چون فرد بيمار توانايي استدلال ندارد و جنبه‌هاي تقليدي در او بسيار رشد مي‌كند، اين تقليد به دو صورت حاصل مي‌شود: يا از طرف مقابل كه معيار تقليد از اوست محبت مي‌بيند و يا خشونت و ترس و جذبه بيش از حد.
فردريك ژاكوبي مي‌گويد: محمدرضا انتظار داشت كه ما او را وليعهد ايران ببينيم و در مقابل او سرخم كنيم. اين مطلب حاكي از آن است كه ذهن محمدرضا قدرت تجريد و تعميم پيدا نكرده و يا از ابتدايي‌ترين شكل تجزيه و تحليل غافل مانده است و نبايد به اشتباه اين‎گونه تصور نشود كه او چون در ايران شكلي از مناسبات را تجربه كرده بود، در مدرسه سوئيسي هم مي‌خواست كه آن رفتار براي او تكرار شود. نكته مهم در اين مسأله آنجاست كه محمدرضا تغيير مكان، زمان و محيط را متوجه نمي‌شد.
محمدرضا از همان دوران نوجواني مي‌كوشيد كه او را در سطح بالايي بپذيرند و هر جا حضور پيدا مي‌كند، مطرح باشد. به همين سبب باج دادن به اطرافيان به اشكال مختلف در تمام طول سلطنتش ادامه داشت. او از اينكه مورد انتقاد يا تحقير قرار گيرد، به شدت مي‌هراسيد. چون فاقد استقلال شخصي بود و ارزيابي صحيحي از خود نداشت، اظهار نظر اطرافيان به شدت در او تأثير مي‌كرد.
محمدرضا بعداً كه قدرت و امكانات وسيعي پيدا كرد از ثروت اين ملت براي تسكين حالت بيمارگونه خود خرجهاي فراواني كرد. خودشيفتگي و عقده خود بزرگ‌بيني كه ناشي از خشونت و تحقير رضاخان بود در جشنهاي دوهزار و پانصد ساله نمود پيدا كرد و بودجه‌هاي كلاني صرف آن شد تا شاه را در منطقه و سطح جهان مطرح سازد. آمريكا نيز به اين حالت شاه دامن مي‌زد. شاه، مبالغ زيادي به روزنامه‌ها و مجلات خارجي باج مي‌داد تا در وصف او بنويسند و انتقادي از حكومت او به عمل نياورند.
شكل‎گيري استعدادهاي شاه
فردوست در مورد استعداد شاه چنين مي‌نويسد:
محمدرضا در رياضيات بسيار ضعيف بود، اصولاً حوصله فكر كردن نداشت. او از همان كودكي اهل تفكر عميق و همه‌جانبه نبود. زود خسته مي‌شد و بيشتر علاقه داشت پيشنهادات را بپذيرد. چون قبول پيشنهاد زحمتي نداشت. (13)
گفته فردوست نشان مي‌دهد كه محمدرضا ابزار تفكر را به دست نياورده بود و اين ناشي از همان عامل خشونت و فشارهاي روحي رضاخان بر محمدرضا بود. اصولاً هنگامي كه قدرت استدلال در فرد ضعيف باشد او بيشتر تمايل به مسائل كمي دارد. همان طور كه قبلاً اشاره شد شرايط محيطي و تربيتي فرد را از ذهنيت كمي به كيفي و از تخيل به استدلال سوق مي‌دهد. محمدرضا در مرحله كمي باقي ماند و بيشتر سعي مي‌كرد خود را در اين مراحل نشان دهد. به همين دليل به ورزش روي ‌آورد آن هم نه براي سلامت و تناسب اندام، بلكه براي بالا بردن قدرت جسمي خود. محمدرضا با اين نگرش، نابالغي خود را به اثبات مي‌رساند. كسي كه قرار است در آينده كشوري را اداره كند بيشتر در ظواهر و اشكال باقي مانده بود. چنين نگرشي در 37 سال سلطنت او به چشم مي‎خورد.
همچنين علم در خاطرات خود آورده است: «شاه از هر چه مطالعه است متنفر است».(14)
از مهم‎ترين علائم آسيب‌پذيري ساختارهاي هوشي اين است كه بيمار قدرت تجريد و تعميم را از دست مي‌دهد و اضطراب و ناامني وجود او را فرامي‌گيرد و نابالغ مي‌ماند. هر يك از مراحل ساختارهاي هوشي به فرد كمك مي‌كند تا از جنبه‌هاي تخيلي به منطق روي آورد و قدرت استدلال را در او زنده كند. داد و ستد ساختارهاي هوشي از مراحل پائين به بالا و نتيجه‌گيري از سوي مرحله نهايي هوشي باعث مي‌شود كه فرد بتواند قدرت تجريد و تعميم را از طريق برداشتهاي خود از محيط داشته باشد. اما هنگامي كه فردي در شرايط تربيتي سخت و خشن قرار مي‌گيرد تخيل در او به قدرت اولية خود باقي مي‌ماند و به بلوغ مورد نظر نمي‌رسد.
انواع مختلفي از ناهنجاريهاي رواني،‌ مانند خود بزرگ‌بيني و تخيل افراطي، ترس، اضطراب، ناامني شديد، اختلالات جنسي، سوء تغذيه و افراط و تفريط در خواب، حالاتي است كه فرد دچار آن مي‌شود. شرايط تربيتي و محيطي نقش بسيار زيادي در طي كردن مراحل هوشي در جهت درست يا غلط آن ايفا مي‌كند.
در روانشناسي، تفكيكي كه بين شخصيتهاي فعال و منفعل انجام شده است مشخص مي‌كند كه تيپهاي روحي منفعل به دليل شرايط نامساعد تربيتي، خصوصاً دوران كودكي به آينه‌اي تبديل مي‌شوند كه انعكاس محيط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغيير اوضاع را ندارند.
شخص منفعل توانايي آن را ندارد كه هيچگونه تغييري در محيط زندگي خود پديد آورد و صرفاً يك مقلد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقي مي‌ماند. اما شخص فعال نسبت به هر پديده‌اي و عامل مسلط بيروني عكس‌العملي نشان مي‌دهد. او سعي فراوان مي‌كند تا محيط را تغيير دهد و بر آن مسلط شود. شخصيت شاه يك تيپ منفعل بود و به همين دليل سوئيس براي او محيطي دلچسب جلوه مي‌كرد، چون زيبايي آنجا انعكاسي آينه‌وار در ذهن محمدرضا داشت.
بالاخره در سال 1315 شمسي پس از 5 سال تحصيلي در سوئيس محمدرضا شاه به ايران بازگشت و وارد دانشكده افسري شد و بعد از مدت خيلي كوتاه به وي درجه سرواني اعطاء كردند. محمدرضا بعد از مدتي ارنست پرون مستخدم مدرسه‌اش در سوئيس را به ايران آورد و علي‎رغم مخالفت رضاخان با حضورش در ايران و دوستي‌اش با محمدرضا، دوستي خود را با وي حفظ كرد.
در سال 1317 محمدرضا با فوزيه خواهر ملك فاروق ازدواج كرد؛ (15) اما، پس از چند سال از او جدا شد و ازدواجهاي رسمي بعدي وي با ثريا اسفندياري و فرح ديبا بود.
به هر حال، بعد از وقايع شهريور 1320 محمدرضا پهلوي به عنوان شاه جديد بر مسند سلطنت تكيه مي‌زند و تا اواخر سال 1357 به مدت 37 سال حكومت ايران در دست وي بود. در طول اين 37 سال نظام حكومتي ايران و تمام تحولات اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور تحت تأثير سياستهاي وي بود كه آن سياستها نيز زير سايه سنگين شخصيت محمدرضا قرار داشت.
بسياري از پژوهشگران و روانشناساني كه درباره حكومت پهلوي و شخص محمدرضا به تحقيق پرداخته‌اند، وي را داراي اختلال شخصيت دانسته‌اند. در اين نوشتار، به اختصار به برخي از ويژگيها و آفات شخصيتي وي اشاره مي‌شود.
تملق دوستي شاه
تملق دوستي شاه يكي از صفاتي بود كه در بسياري از مواقع، نوكران و اطرافيان و حتي شخصيتهاي خارجي از آن سود مي‌بردند، تا به اهداف خود نزديك شوند. اين نقطه ضعف شاه چنان شديد بود كه بر هيچ‎يك از اطرافيانش پوشيده نبود. علم كه يكي از نزديكترين افراد به شاه بود، در كتاب خود آورده است كه يك روز از شاه پرسيدم آيا اجازه مي‌دهند نخست‌وزير و وزير خارجه را رسماً توبيخ كنم، «چون در محضر اعليحضرت به هيچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمي‌آورند». شاه با اين خواستة علم مخالفت مي‌كند و به علم مي‌گويد «نديدي چطور وقتي با اردشير دست مي‌دهم جلوي من زانو مي‌زند». علم مي‌گويد «اين نوع اداي احترام همان اندازه بد است كه زياده‎روي در جهت مخالفش. آخرين باري كه در پاريس بوديم، اردشير همين كار را كرد و يكي از خبرنگاران فرانسوي از من پرسيد شاه ايران به عنوان رهبري اصلاح‌طلب و دموكرات شناخته شده، آن وقت چگونه مي‌تواند تحمل كند كه يكي از وزرايش در مقابل او اين چنين زانو بزند و به خاك بيفتد.» شاه اصلاً از اين حرف خوشش نمي‌آيد و به علم مي‌گويد «حق بود به او مي‌گفتي كه اردشير رعايت سنتهاي ملي مملكت را مي‌كند.» (16)
در رابطه با اين ماجرا همان چيزي را مي‌توان گفت كه علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نكردني است كه تا چه حد تملق و چاپلوسي مي‌تواند حتي باهوشترين آدمها را هم كور كند». به گفتة فريدون هويدا شاه دو تن از رؤساي جمهور آمريكا را مستوجب انتقاد مي‌دانست: (17) «فرانكلين روزولت» كه در سفرش به ايران در سال 1943 شاه را مجبور كرد به ديدارش برود و ديگري «جان كندي» براي آنكه، هيچگاه شاه را به عنوان يك شخصيت مهم توصيف نكرده بود.
در كتاب خاطرات پرويز راجي آمده است: «در ضيافت شام كه به افتخار 62 سالگي ”هارولد ويلسون“ نخست‌وزير سابق انگليس، توسط ”جرج وايدن فلد“ ترتيب يافته بود، شركت كردم ... ويلسون گفت: يكبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان يكي از بزرگترين رهبران دنيا توصيف كردم و شاه از اين تملق من خيلي خوشش آمده بود ...» (18)
پرويز راجي در كتاب خود از قول مصطفي فاتح نقل مي‌كند:
در ميان مشاوران شاه، از همه مطلع‌تر،‌ تواناتر و موذي‌تر، هويداست و بايد گفت كه هويدا بيش از هر كسي ديگر در ايجاد علاقة روزافزون شاه به تملق و چاپلوسي و نيز، دور ساختن او از توجه به واقعيات مقصر است. (19)
نظر شخصي راجي نسبت به شاه نيز در كتابش گفته شده است. او مي‌گويد:
كارنامة شاه آكنده است از: اتخاذ سياستهاي اقتصادي فاجعه‌انگيز، اشتباهات فراوان در اولويت دادن به مسائل غير ضروري، غرور و تفرعن در امور نظامي، عشق مفرط به سلاحهاي آتشين و پرنده، عطش سيري‌ناپذير به شنيدن تملق و چاپلوسي، بي‌احساسي كامل نسبت به احساسات مردم كشور، سخنرانيهاي پر از گزافه‌گويي‌ ممتد ... (20)
به اين خصلت تملق دوستي شاه به طور روشن و واضح در متن يك تلگراف سفارت آمريكا در تهران كه به وزارت امور خارجه ايالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.
سران همه كشورها، افرادي تنها هستند. ليكن شاه از بيشتر آنان تنهاتر است. وي به خاطر ثبات و امنيت و پيشرفت كشور بار بسيار سنگيني را شخصاً بر دوش مي‌كشد. مشاورانش نه در كابينه و نه در بيرون از آن، به وي درست خدمت نمي‌كنند و اين تا حدودي بدين سبب است كه فطرتاً به جاه‌طلبي‌هاي ديگران بدگمان است و همچنين بدين جهت كه فاقد همكاران واقعاً صالح است. حتي كساني كه حائز صلاحيتند بدان تمايل دارند كه آراء منفي به وي اظهار نكنند و از آن سنت ديرين ايراني پيروي كنند كه بايد به شاه چيزي بگويند كه مي‌پندارند خوش دارد بشنود و اين غالباً به صورت تملق‌گويي گزاف در مي‌آيد كه شاه به گونة حيرت‌انگيزي نسبت به آن حساس است. وي مردي است پرنخوت و پيرامونيانش اين را مي‌دانند. (21)
از مهم‎ترين ضعفهاي شخصيتي شاه، حس حسادت بود. هويدا در كتاب خود آورده است كه «شاه هرگز چشم نداشت كسي را ببيند كه مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبيت مصدق و موفقيت او در ملي كردن نفت ايران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نيز در مورد حسنعلي منصور هم در بعضي محافل شنيده شد كه قتل او آنقدرها سبب ناراحتي شاه را فراهم نكرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خيليها را به طرف منصور جلب كند.» (22)
هويدا در اين كتاب همچنين بيان مي‌كند كه: «علي اميني به علت آنكه با گروههاي مختلف سياسي در داخل و خارج كشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم كه در سال 1967 شايعه به قدرت رسيدن دوباره اميني در تهران فراگير [شد]، من اين مسأله را در يكي از ملاقاتهايم به اطلاع شاه رساندم، ولي او با بي‌اعتنايي شانه‌اي بالا انداخت و گفت: «اميني يك سياستمدار واقعي نيست. چون موقعي كه او را به نخست‌وزيري منصوب كردم، اولين حرفش به مردم اعلام ورشكستگي مملكت بود. در حالي كه يك سياستمدار نبايد حرفي بزند كه بيهوده مردم را مضطرب كند ...» و بعد با ترشرويي اضافه كرد: «... بدتر از همه اينكه، موقع ديدارم از آمريكا، هر جا مي‌رسيدم اول از همه حال و احوال نخست‌وزير را از من مي‌پرسيدند و رفتارشان به صورتي بود كه گويي اصلا مرا به حساب نمي‌آورند ...» (23)
همچنين هويدا معتقـد است در زمان رژيم شاه، ايران تنها كشوري بود كه به
جاي وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخست‌وزيري خود اين نام را انتخاب كرده بود و شاه هم نمي‌توانست نام انتخابي مصدق را بپذيرد و اين هم يكي ديگر نشانه‌هاي بغض شاه نسبت به مصدق بود.
ارسنجاني يكي ديگر از افرادي بود كه شاه با بركناري او نشان داد محبوبيت و موفقيت ديگران موجب شادماني او نمي‌شود. (24) حسن ارسنجاني كه برنامه اصلاحات ارضي را شروع كرده و محبوبيتي به دست آورده بود، توسط شاه بركنار شد. امير اسدالله علم در اين باره چنين مي‌گويد:
حسن ارسنجاني مردي با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنين بيست سالگي دستيار قوام نخست‌وزير بود. اميني او را به مقام وزارت كشاورزي ارتقاء داد. من نيز وقتي نخست‌وزير بودم او را در اين سمت ابقاء كردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضي را شروع كرده بود و در حالي كه اين طرح در دست اجرا بود، به هيچ‌گونه جرح و تعديلي در آن تن در نمي‌داد. علاوه بر همة اينها او دوست صميمي من بود. تنها نقطة ضعف او اين بود كه اعتقاد داشت هر چه مي‌گويد صحيح است و هر چه براي خودش مناسب است براي ديگران هم بايد خوب باشد تا مدتي محسنات او به عنوان يك خدمتگزار مردم به معايبش مي‌چربيد ولي در اين اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضي مي‌پنداشت و به علت مخالفت با سياست رسمي دولت مسائلي ايجاد كرده بود. شاه دستور بركناري او را صادر كرد ولي بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجاني در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و به‎رغم كوششهاي من رفته رفته از چشم شاه افتاد. (25)
حس حسادت شاه تا بدان حد پيش رفته بود كه حتي گاهي در مورد بعضي اقدامات همسرش نيز حسودي مي‌كرد. «در سال 1973 شهبانو طي نطقي كه از راديو تلويزيون هم پخش شد از متملقين و چاپلوسان انتقاد كرد و لزوم برقراري آزادي بيان را خاطر نشان ساخت. ولي بلافاصله پس از آن شاه اميرعباس هويدا را احضار مي‌كند و به او دستور مي‌دهد كه به شهبانو بگويد «ديگر نبايد از اين حرفها بزند» و امير عباس هويدا قبل از هر اقدامي برادرش فريدون را در جريان مي‌گذارد و از او مي‌پرسد تو مي‎گويي چه كار كنم؟ چطور مي‌توانم به خودم اجازة دخالت در كارهاي اين دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت كاري را ندارد، موقعي كه مي‌بيند كسي ديگر توانسته است همان كار را انجام بدهد ناراحت مي‌شود ...» (26)
پرويز راجي سفير شاه در دربار باكينگهام در كتاب خود در خصوص علت بركناري ارتشبد فريدون جم (شوهر اول شمس پهلوي) از زبان خود فريدون چنين نقل مي‌كند:
يك روز ژنرال زاتيس فرمانده مستشاران آمريكايي در ايران با لبخندي به من گفت كه: «امروز بوسه مرگ را نثارت كردم. موقعي كه مفهوم اين جمله را از او پرسيدم، جواب داد: «در ملاقاتي كه با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترين ژنرال‌ها در ارتش ايران است».(27)
تيمسار جم با حالتي غمزده ادامه داد: «از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتي درآمد كه دست به هر كاري مي‌زدم به بن‌بست مي‌رسيدم ...» جم صحبتهايش را با اين عبارات به پايان برد كه «... وفاداري من نسبت به شاهنشاه جاي چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه مي‌دانم ولي هرگز موفق به يافتن پاسخي براي اين سئوال نشدم كه واقعاً چه خطايي از من سر زده است.» (28)
شاپور بختيار نيز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوي چنين مي‌گويد:
... نمي‌توانست بپذيرد كه كس ديگري هوش بيشتر، آراستگي بيشتر، قدرت بدني بيشتر، جذبه بيشتر يا ثروتي بيشتر از او داشته باشد، مي‌خواست خود از هر بابت برتر از همه باشد و در نتيجه در اطراف خود فقط آدمهاي تنگ‎مايه و فاسد را گردآورده بود ... (29)
همچنين باز به صراحت بيان مي‌كند:
... سواد و فرهنگ ديگران باعث خلق تنگي او مي‌شد، به درجه‌اي كه به كساني كه به ملاقاتش مي‌رفتند توصيه مي‌شد، ‌اگر به زبان فرانسه با او حرف مي‌زنند، عمداً چند غلط دستوري در حرف بگنجانند كه حسادت او تحريك نشود. با گذشت زمان، تحمل هيچگونه برتري ديگران را نداشت.(30)
حسادت شاه نسبت به بعضي از افراد مثل اميني آن قدر آشكار بود كه آمريكايي‎ها و انگليسي‎ها نيز متوجه آن شده بودند. باري روبين، در كتاب جنگ قدرتها در ايران، چنين مي‌گويد: «... نقش حساس اميني در مذاكرات نفت و شهرت و موقعيتي كه در جريان اين مذاكرات در محافل بين‌المللي به دست آورد براي شاه خوش‌آيند نبود. شاه در وجود او يك قوام‌السلطنه تازه و رقيب بالقوه‌اي براي قدرت خود مي‌ديد و به همين جهت وقتي زير پاي زاهدي را جارو كرد، اميني را هم از صحنه سياست داخلي ايران بيرون انداخت و او را به عنوان سفير ايران در آمريكا به واشنگتن فرستاد. فعاليتهاي اميني در آمريكا و شهرتي كه با چند نطق و مصاحبه در آمريكا به دست آورده بود، نگرانيهاي تازه‌اي براي شاه به وجود آورد و به همين جهت پيش از پايان مأموريتش در آمريكا به تهران احضار گرديد».(31)
شاه در دو دهة آخر سلطنتش همه كساني را كه احتمال داشت براي خود پشتوانه‌اي از وجهه مردمي دست و پا كنند، از روي برنامه، از قدرت كنار ساخت. جوليوس هلمز، سفير ايالات متحده معتقد بود: «سران همه كشورها، افرادي تنها هستند، ليكن شاه از بيشتر آنها تنهاتر است ...» (32)
شاه و اعتقادات مذهبي
در اين بخش، با تحـليل اعتقـادات مذهبي شاه، مي‎كوشيم تا دوگانگي او را در گرايش به مذهب و ضديت با دين نشان دهيم. اين مسئله را از دو جهت مي‎توان بررسي نمود؛ ابتدا نوع مذهبي كه شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشريح رؤياها و ضد و نقيض گوييهاي او كه مدعي بود در خواب امامان را زيارت كرده است.
شاه دوگانگي شخصيت داشت و اين موضوع بر تمام اعتقادات مذهبي او سايه افكنده بود. حالات روحي شاه را مي‌توان به آن ضرب‌المثل معروف شترمرغ تشبيه كرد كه هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، مي‌گفت من مرغم و وقتي مي‌گفتند تخم بگذار! مي‌گفت من شتر هستم. هنگامي كه تقويم اسلامي را به تاريخ شاهنشاهي تغيير داد، معتقد بود كه شاه ايران است و تاريخ او، تاريخ شاهنشاهي است و هنگامي كه به مسافرت مي‌رفت، روحاني دربار او را از زير قرآن عبور مي‌داد و يا معتقد بود از الهامات مذهبي و حمايت ائمه برخوردار است.
اسدالله علم در كتاب خاطراتش مي‌نويسد كه در روز هفتم آبان سال 1350 به خدمت شاه مي‌رود. در لابلاي گفتگوهايي كه آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم مي‌گويد: امروز روز شهادت حضرت علي(ع) است و به طوري كه مي‌بيني كراوات سياه بسته‌ام نه فقط به منظور رعايت ظواهر امر، بلكه به دليل ايمان عميقي كه به خداوند و امامانش دارم، بسيار احساس تسكين دهنده‌اي است، هر چند نمي‌توانم براي تو توضيح بدهم كه چرا؟ (33)
آيا شاه يك فرد لامذهب بود؟ و براي فريب توده‌هاي مردم در روز عاشورا روي صندلي در مسجد مي‌نشست و يا لباس احرام مي‌پوشيد و به زيارت كعبه مي‌رفت و يا درحرم مطهر امام رضا(ع) حاضر مي‌شد و زيارت مي‌كرد؟ و اگر مذهبي بوده و مردم را فريب نمي‌داد، چرا بي‌محابا مشروب مي‌خورد و با زنان بيشمار ارتباط داشت و خانواده‌اش غرق در فساد بودند؟
خشونت و اعمال زور در خانوادة پهلوي از سوي رضاخان و درگيري و روابط و مناسبات بدوي مابين رضاخان و تاج‌الملوك، اعتقاد مذهبي و ضديت با مذهب در ميان فرزندان رضاخان از تاج‌الملوك را به دو دسته مي‌توان تقسيم كرد: گرايش اعتقادي و عكس آن در ميدان غرايز باقي ‌ماند و مذهب غريزي و ضديت با مذهب نيز به شكل كاملاً بدوي نمايان شد. چنانچه اشرف و علي‌رضا ضد‌مذهب و محمدرضا و شمس مذهبي از نوع بدوي آن شدند.
دين بدوي صرفاً هنگامي حضور پيدا مي‎كند و فرد به آن متوسل مي‌شود كه موجوديت فردي او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بيماري حصبه و يا در حين سقوط از اسب به آن روي مي‌آورد. هر چند به لحاظ علمي، از رؤياهاي شاه مي‌توان اين گونه استنباط كرد كه عمق ناامني او را بروز مي‌داده، آن هم در موارد حساس و پرمخاطره كه فرد يا ناخودآگاه فرد آن را مي‌سازد؛ خود دوستي و خودمحوري شاه را بايد ناشي از دين بدوي او دانست.
تفاوت بين برداشت بدوي و برداشت فطري و الهي از دين در اين است كه دين بدوي فردي، منفي و مخرب است در حالي كه دين فطري و الهي، سازنده، آرامبخش، پويا و انساني مي‌باشد. اشتباه بزرگ انديشمندان غربي به خصوص، بعد از دوره رنسانس، يكسان گرفتن دين بدوي و دين الهي بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفي و مثبت زيرساخت اعتقادات خود را تكميل مي‌كند. جنبه مثبت، حقيقت جو، كمال‌جو، و خداگراست و بين ثابتها و متغيرها رابطه منطقي برقرار مي‌كند. اما جنبه منفي، بدوي، خودمحور، كينه‌توز، بي‌تفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفي سيستم‌سازي ذهن است، پس بيشتر به آن مي‌پردازيم. مذهب بدوي فرد را نسبت به اعتقاداتش بر پايه ترس و اضطراب پيش مي‌برد و انسان را به سوي دوگانگي سوق مي‌دهد و هنگام تهديد و ترس بلافاصله به مذهب متوسل مي‌شود و در مواقع امن كاملاً نسبت به آن بي‌تفاوت و حتي بر ضد آن عمل مي‌‎كند. نظير قبايل وحشي و بدوي هنگامي كه رعد و برق مي‌زد و تهديدهاي طبيعي شروع مي‌شد، بلافاصله با قرباني كردن سعي در خوابانيدن آن تهديدات داشتند. مذهب بدوي كينه‌ورز و در مسير ضد عشق‌ورزي عمل مي‌كند. اعتقادات مذهبي محمدرضا به دليل اضطراب و شرايط ناامن محيطي و تربيتي در دوران سلطنت در چهارچوب غرايز باقي ماند و هيچگاه از اين حيطه خارج نشد. به همين دليل دوگانگي باقي ماند.
مذهب بدوي زمان و مكان خاصي را نمي‌شناسد و رشد و نمو خود را در شرايط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو مي‌كند. حال چه آن فرد شاه باشد و در كاخ زندگي كند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهماني‌هايش افرادي چون رؤساي كشورهاي خارجي شركت داشته باشند و يا فرد در دور افتاده‌ترين قبايل وحشي زندگي كند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ريشه آن يكسان مي‌باشد و آن دوگانگي اعتقاد مذهبي اوست كه مدام بين قبول و انكار، كشاكش شديد دارد.
از مهم‎ترين مشخصات مذهب بدوي، خودپرستي و فردي بودن است و مطلقاً آن را تعميم نمي‌دهد و اوج اين نگرش بدوي مذهب در شمس پهلوي كه بعدها مسيحي شد، نمود پيدا كرد. شمس آگاهانه يا ناآگاهانه مي‌دانست آن مذهبي كه به غرايز او پاسخ مي‌دهد و پناهگاهي براي ناامني و ترس و اضطراب اوست، مسيحيت است. در مقابل محمدرضا و شمس، بايد اشرف و عليرضا را ماترياليست بدوي ناميد كه هر دو بي‌رحم و بي‌عاطفه، عاري از وجدان، فاسد و دنياگرا و قسي‌القلب بودند.
بايد به اين نكته اشاره كرد كه تقدير بدوي و ماترياليست بدوي هر دو در خودمحوري و خودپرستي يكسان هستند. علي‎رغم تفاوت ظاهري، هر دو از يك چشمه سيرآب مي‌شوند، آن هم ناخودآگاهي كه ويرانگر و مخرب است. فردي كه داراي دين بدوي مي‌باشد، فقط براي حفظ خود و موجوديت فردي خود، تبعيت محض از مذهب مي‌كند، اما به محض اينكه موجوديت فردي او از اين خطر مصون گشت، به همان نسبت از دين بدوي دور مي‌شود. از نوشتار زير كه در واقع بخشي از خاطرات شاه است مي‌توان به برخي از اعتقادات مذهبي محمدرضا پي برد:
كمي بعد از تاجگذاري پدرم دچار حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گريبان بودم و اين بيماري موجب ملال و رنجش شديد پدر مهربانم شده بود. در طي اين بيماري سخت، پا به دائرة عوالم روحاني خاصي گذاشتم كه تا امروز آن را افشا نكرده‌ام.
در يكي از شبهاي بحراني كسالتم مولاي متقيان علي ‌عليه‌السلام را به خواب ديدم كه در حالي كه شمشير معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در كنار من نشسته بود، در دست مباركش جامي بود و به من امر كرد كه مايعي را كه در جام بود بنوشم. من نيز اطاعت كردم و فرداي آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.
در آن موقع با آنكه بيش از هفت سال نداشتم با خود مي‌انديشيدم كه بين آن رؤيا و بهبود سريع من ممكن است ارتباطي نباشد. ولي در همان سال، دو واقعه ديگر براي من رخ داد كه در حيات معنوي من تأثيري بسيار عميق بر جاي نهاد.
در دوران كودكي تقريباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، كه يكي از نقاط منزه و خوش‌ آب و هواي دامنه البرز است، مي‎رفتيم. براي رسيدن به آن محل، ناچار بوديم كه راه پر پيچ و خم و سراشيب را پياده و با اسب طي كنيم.
در يكي از اين سفرها كه من جلو زين اسب يكي از خويشاوندان خود كه سمت افسري داشت، نشسته بودم ناگهان پاي اسب لغزيده و هر دو از اسب به زير افتاديم. من كه سبكتر بودم با سر به شدت روي سنگ سخت و ناهمواري پرت شدم و از حال رفتم. هنگامي كه به خود آمدم، همراهان من از اينكه هيچگونه صدمه‌اي نديده بودم، فوق‌العاده تعجب مي‌كردند. ناچار براي آنها فاش كردم كه در حين فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علي(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتي كه اين حادثه روي داد، پدرم حضور نداشت ولي هنگامي كه ماجرا را براي او نقل كردم، حكايت مرا جدي نگرفت و من نيز با توجه به روحية وي نخواستم با او به جدل برخيزم ولي هنوز خود هرگز كوچكترين ترديدي در واقعيت امر رؤيت حضرت عباس بن علي نداشتم. سومين واقعه‌اي كه توجه مرا به عالم معني بيش از پيش جلب نمود، روزي روي داد كه با مربي خود در كاخ سلطنتي سعدآباد در كوچه‌اي كه با سنگ مفروش بود قدم مي‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردي را با چهره ملكوتي ديدم كه بر گرد عارضش هاله‌اي از نور مانند صورتي كه نقاشان غرب از عيسي‌بن مريم مي‌سازند، نمايان بود. در آن حين به من الهام شد كه با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد كه از نظر ناپديد شد و مرا در بهت و حيرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربي خود سئوال كردم: او را ديدي؟ مربي متحيرانه جواب داد: «چه كسي را ديدم؟ اينجا كه كسي نيست!» اما من اين قدر به اصالت و حقيقت آنچه كه ديده بودم اطمينان داشتم كه جواب مربي سالخورده من كوچكترين تأثيري در اعتقاد من نداشت. امروز كه اين ماجرا را بيان مي‌كنم، شايد بعضي افراد، خصوصاً غربيها تصور كنند كه من خيالبافي مي‌كنم، يا آنچه ديده‌ام، يك حالت ساده رواني بوده است. ولي بايد به خاطر داشت كه ايمان به عالم روح و تجلياتي كه به حساب مادة در نمي‌آيد، از خصايص مردم مشرق زمين است و چنانكه بعدها دريافتم، بسياري از مردم باختر نيز همين ايمان و اعتقاد را دارند. وانگهي، من در آن موقع هيچگونه دليلي براي جعل اين موضوع و بيان آن براي مربي خود نداشتم وامروز نيز انتفاعي از لاف زدن در اين قبيل مسائل نمي‌برم و جز عدة معدودي از نزديكان من، كسي تاكنون از اين جريان مستحضر نبوده است وحتي پدرم كه هميشه خود را به او بسيار نزديك و صميمي مي‌دانستم، هرگز از اين موضوع كوچكترين اطلاعي پيدا نكرد. پس از اين واقعه، با وجود اينكه به بيماريهاي سخت از قبيل سياه سرفه، ديفتري و چند مرض شديد ديگر مبتلا شدم، هرگز مكاشفة ديگري براي من پيش نيامد. چنانكه در هشت سالگي مبتلا به بيماري جان فرساي مالاريا شدم و با نبودن وسايل مداواي امروزي، از اين بيماري به سختي نجات يافتم ولي در طي هيچ يك از اين بيماريها، رؤيايي مانند آنچه نقل كردم، نداشتم ... (34)
شاه پس از انتشار كتاب مزبور در يك سخنراني ديگري كه در قم داشت يك بار ديگر ماجراي سقوط از اسب را تعريف كرد. شاه براي آنكه بتواند به اين دروغ، جنبه واقعيت بدهد؛ مي‌گويد وقتي ماجرا را براي پدرم گفتم، او حرف مرا جدي نگرفت. شاه مي‌خواست با گفتن اين جمله ثابت كند كه دروغ نمي‌گويد.
شاه اين مطالب را در جاهاي مختلف تعريف كرده است. اگر خوب دقت كنيم تناقض بين حرفهاي او آشكار است. مثلاً در مصاحبه با اوريانا فالاچي، خبرنگار معروف ايتاليايي اين مطالب را به شرح زير تكرار مي‌كند كه در مقايسه با آنچه در كتاب مأموريت براي وطنم بيان كرده، تفاوتها و تناقضهاي آشكاري دارد.
شاهنشاه: «من تعجب مي‌كنم كه شما دربارة آن (الهام از پيغمبران) چيزي نمي‌دانيد. هر كسي از خواب‎ نما شدنهاي من خبر دارد. من آن را حتي در شرح حال خود نوشته‌ام. من در كودكي دو بار خواب‌ نما شدم. اولي وقتي كه پنج ساله بودم و دومي وقتي كه شش ساله بودم. اولين دفعه من امام آخر خود را ديدم. كسي كه بر اساس مذهب ما غايب شده است و روزي برخواهد گشت و دنيا را نجات خواهد داد ...» (35)
شاه در اين مصاحبه سفـر به امامزاده داوود و سقوط از اسب را اين گونه
تعريف مي‌كند:
براي من حادثه‌اي پيش آمد. من روي صخره‌اي افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بين من و صخره [حايل] كرد. مي‌دانم چون او را ديدم، او را ديدم، او را به رأي‌العين ديدم. نه در رؤيا. حقيقت مطلق. آيا متوجه منظورم مي‌شويد؟ من تنها كسي بودم كه او را ديدم ... هيچ كس ديگر نمي‌توانست او را ببيند غير از من. چون ... اوه، متأسفم كه شما آن را درك نمي‌كنيد. (36)
شاه در كتاب مأموريت براي وطنم گفته بود كه اولين بار حضرت علي را در خواب ديده، در حالي كه در اين مصاحبه مي‌گويد اولين دفعه امام آخر را در خواب ديده است.
همچنين در آن كتاب گفته بود كه هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالي كه در اين مصاحبه ذكر مي‌كند كه امام زمان(ع) در هنگام سقوط از اسب به كمك او مي‌آيد. آيا از ديد شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟
محمدرضا در ادامة سخنانش در اين مصاحبه گفته بود:
حقيقت اين است كه من از طرف خدا برگزيده شده‌ام تا مأموريتي را انجام دهم ...
يكي ديگر از تناقض‌گوييهاي شاه در اين مصاحبه وقتي است كه اوريانا فالاچي سئوال مي‌كند آيا فقط اين خوابها را وقتي كه بچه بوديد، مي‌ديديد يا وقتي كه بزرگ هم شديد از آن خوابها مي‌ديديد؟ شاه در پاسخ به اين سئوال جواب مي‌دهد: «به شما گفتم كه فقط در دوران كودكي. در دوران بزرگي هرگز نديدم. فقط خوابهايي هر يك سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت سال ـ هشت سال يكبار. من در پانزده سالگي دوبار از اين خوابها داشتم!»
وقتي اوريانا فالاچي مي‌پرسد «چه خوابهايي؟» شاه در پاسخ مي‌گويد: «خوابهايي كه اساس آن بر رازهاي باطني من است. خوابهاي مذهبي.» (37)
محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود «پس از اين واقعه (در شش سالگي) با وجود آنكه به بيماريهاي سخت از قبيل سياه سرفه،... مبتلا شدم، هرگز مكاشفة ديگري براي من پيش نيامد ... رؤيايي مانند آنچه نقل كردم، نداشتم». محمدرضا در اين كتاب كلمة هرگز را به كار مي‌برد. حتي در مصاحبه با اوريانا نيز مي‌گويد: «در كودكي، در دوران بزرگي هرگز نديدم ...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن اين جمله كه «فقط خوابهايي هر يك سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت ـ هشت سال يكبار. من در 15 سالگي دو بار از اين خوابها داشتم ...». حرف اول خود را نقض مي‌كند.
محمدرضا در همين مصاحبه، غريزه را با خدا اشتباه مي‌گيرد و چنين مي‌گويد:
... من به طور پيوسته احساس پيش از وقوع دارم و آن درست به اندازة غريزه‌ام، قوي است. حتي آن روز كه آنها مرا از شش پايي (6 قدمي) هدف گلوله قرار دادند، اين غريزه‌ام بود كه نجاتم داد. چون وقتي كه آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غريزي به يك نوع چرخش دوراني به دور خود مبادرت كردم و در يك لحظه قبل از آنكه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به كناري كشيدم و گلوله به شانه‌ام اصابت كرد. يك معجزه... فقط كار يك معجزه بود كه مرا نجات داد... شما بايد به معجزه اعتقاد داشته باشيد. بر اثر يك معجزه كه توسط خداوند و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم. من مي‌بينم كه شما ديرباور هستيد. (38)
در اين بخش از سخنانش محمدرضا ابتدا مي‌گويد: «اين غريزه‌ام بود كه نجاتم داد» و در آخر مي‌گويد: «بر اثر يك معجزه كه توسط خدا و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم». از مقايسه اين دو جمله با يكديگر، چه مي‌توان گفت؟ آيا در نظر محمدرضا غريزه و خدا يكسان بودند؟
حال اگر فرض را بر اين بگذاريم كه محمدرضا چنين خوابهايي را نيز ديده است! باز هم اثرات محيطي و روحي در آن خوابها يقيناً تأثيرگذار بوده كه نياز به تفسير دارد.
اصولاً خوابهايي كه يك فرد مي‌بيند صحيح‌ترين و منعكس‌كننده‌ترين واقتيهاي دروني او مي‌باشد. چون فرد به زبان رؤيا و تجزيه و تحليل رؤيا آگاهي ندارد آن را بازگو مي‌كند و در جهت نفع شخصي خود از آن بهره‌برداري مي‌كند. در حاليكه اضطراب ناشي از روابط اجتماعي و بازتاب آن در رؤيا به زبان ديگر و كاملاً پيچيده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهاي خود مي‌كند. البته نمي‌خواهيم بگوئيم كه همه افراد هر نوع خوابي كه مي‌بينند ناشي از اضطراب و ناامني آنان است چون ما درباره ناخودآگاه و دوگانگي شخصيت بحث مي‌كنيم كه مهم‎ترين علائم و نگرش بيمارگونه يك فرد مي باشد. بر همين اساس ملاك تجزيه و تحليل رؤياي شاه بر علم اسطوره شناسي متمركز است.
رؤياهايي كه شاه در كتاب پاسخ به تاريخ از آنها ياد مي‌كند صرفاً به اين دليل است كه خود را مذهبي و پاي‎بند به اسلام نشان دهد. در حالي كه تفسير رؤياهاي شاه نشان مي‌دهد كه او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلكه رويكرد او به اسلام و بهره بردن از اشكال آن به دليل به خطر افتادن موجوديت فردي او مي‌باشد.
زمان خواب ديدن بسيار با اهميت است. شاه مي‌گويد در كودكي خواب ديدم. محمدرضا دوران كودكي رعب و وحشت زيادي از پدرش داشت و رضاشاه نيز در شيوه تربيت و براي ساختن روحية محمدرضا، سراسر سختي و خشونت بود و القاء ترس را براي ايجاد نظم درمحمدرضا بالا مي‌برد.
در عكسي كه از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران كودكي محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و عليرضا لباس نظامي بر تن دارند كه اين خود بيان‎كننده نگرش رضاخان به محمدرضا مي‌باشد. شيوه تربيتي رضاخان اضطراب و ناامني شديدي در محمدرضا ايجاد كرده بود. چون محمدرضا در هنگام ديدن خواب مذكور هنوز در دوران كودكي و به دور از مسائل سياسي به سر مي‌برده است؛ به طور طبيعي بالاترين قدرت را پدرش، رضاشاه مي‌دانسته و به دليل رعب و وحشت از او در خواب به حالتي مضطرب و بيمارگونه احساس كودكي خود را صادقانه بروز مي‌دهد. او قطعاً شنيده بود كه بالاتر از قدرت رضاخان بايد قدرت مافوق طبيعي امامان باشد. به همين دليل در شكل كاملاً تصويري حضرت علي را مي‌بيند كه با يك دست به او جامي مي‌دهد كه معني آن حمايت از اوست و در دست ديگر شمشيري است كه او براي محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب مي‌كند.
خواب محمدرضا نه تنها ريشه مذهبي ندارد، بلكه به دليل ناامني شديد و ترس از شرايط موجود بوده است. حتي رويايي كه محمدرضا در ماجراي افتادن از اسب تعريف مي‌كند نيز ريشه در تهديد موجوديت فردي او دارد.
رفتار رضاخان با محمدرضا به گونه‌اي بود كه مدام براي اشتباهاتش او را ملامت مي‌كرده و با خشونت از تكرار اشتباه منع‎اش مي‌ساخته است. چنين برخوردي در مقابل اشتباه‎هاي كودك، او را دچار گيجي و بلاتكليفي و عدم اعتماد به نفس مي‌كند به صورتي كه كودك ديگر نمي‌داند چه كاري اشتباه و چه كاري درست است.
محمدرضا هنگام خطر هميشه كساني را مي‎ديده است كه قدرت مافوق داشته باشند. چون هيچگاه در صادقانه‌ترين حالات بياني خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همين دليل، هنگام سقوط از اسب شمايل حضرت عباس را مي‌بيند.
دين بدوي محمدرضا كه بر اثر تجربه اسلامي و بهره‌بري از سنتهاي اسلامي، تنها در شكل بروز مي‌كند، باعث فريب محمدرضا شد. به طوري كه تصور مي‌كرد امامان او را تأييد مي‌كنند و در مواقع خطر به كمك او مي‌آيند.
فرح پهلوي در مصاحبه‌اي به مناسبت سالروز سقوط رژيم پهلوي خطاب به مجري راديو 24 ساعته لس‌آنجلس دربارة مذهب شاه و اعتقادات مذهبي او چنين گفته است: «شاه اعتقادات مذهبي نداشتند و به خصوص در اين سالهاي آخر حكومتشان كه مرتباً مورد مدح و چاپلوسي قرار مي‌گرفتند به شدت بي‌دين شده بودند و حتي بدشان نمي‌آمد كه توصيه اميرعباس هويدا را به كار ببندند (هويدا از شاه خواسته بود تا رسميت دين اسلام را لغو و به بهائيان اجازه فعاليت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت مي‌ترسيدند و وحشت داشتند كه مردم عليه
ايشان دست به شورش بزنند. به همين خاطر از هويدا خواستند تا دولت در خفا وسيله رشد بهائيان را فراهم كند ...» (39)
انحراف جنسي شاه
منحرف جنسي، شخصي است كه يا گرفتار اختلالات و ناراحتيهاي عصبي است و يا تحت تأثير بدآموزيهاي محيط قرار گرفته و بدون اينكه هدف توالد و تناسل داشته باشد، به اعمالي دست مي‌زند كه يك نوع عمل جنسي به شمار مي‌رود، ولي عملي معمول و متداول و مشروع نيست و اين عمل براي او جنبه عادت پيدا كرده و لذتي كه از اين عمل بر‌مي‌گيرد، براي او بيش از لذت عمل عادي جنسي است.
بر اساس عقيده «پسيكا تريست»ها، انحرافات جنسي عبارت است از اعمال و رفتار غيرعادي و ناهنجاري كه افراد منحرف جنسي براي ارضاي ميل خود مرتكب مي‌شوند و اين اعمال داراي مبادي و ريشه‌هاي رواني است. (40)
به طور كلي، هر فردي تا حدي به «نارسيزيسم» مبتلاست. ولي انحراف «نارسيزيسم» در شخصيتهاي غيرعادي به مقدار فوق‌العاده زيادتري نسبت به اشخاص عادي وجود دارد و «شخصيت‌هاي غيرعادي» سعي مي‌كنند نقايص فكري خود را با توسل به نارسيزيسم حل كنند. يعني چون اين اشخاص داراي ضعف اراده و خيال‎بافي هستند كه نمي‌تواند در زندگي اجتماعي تحقق پيدا كند، لذا سعي مي‌كنند با ارزش فوق‌العاده و اغراق‌آميزي كه جهت خود قائل مي‌شوند، تسكيني براي ناراحتيهاي رواني و افكار خود پيدا كنند و در نتيجه اخلاقيات اين افراد ضعيف و ميل و اشتهاي كاذب و گمراه‌كننده جنسي آنها تشديد و تقويت مي‌شود. محمدرضا از مشكلات جنسي زجر مي‌كشيد. فردوست در كتاب خاطرات خود به اين مسئله اشاره كرده، مي‎گويد دكتر نفيسي (پيشكار محمدرضا در سوئيس) كلفتي داشت كه اين كلفت دختري داشت كه توجه محمدرضا را به خودش جلب كرده بود و غالباً به من مي‌گفت چقدر دلم مي‌خواهد او را بغل كنم! محمدرضا هميشه به من مي‌گفت كه اين مسئله برايم عقده شده است. (41)
بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له روزه، حدود چهل نفر كلفت كار مي‌كردند. يكي از آنها كه از همه زيباتر و جذاب‌تر بوده توجه محمدرضا را جلب مي‌كند كه با كمك پرون موفق مي‌شود او را به اتاق خود بياورد. ارتباط جنسي محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا كشيد كه دخترك خود ادعا مي‌كند كه آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با اين مشكل فردوست را به كمك مي‌طلبد چون نمي‌خواهد پدرش يا نفيسي از اين ماجرا خبردار شوند. فردوست نيز پيشنهاد مي‌كند كه اين مشكل را با پول حل كند. البته فردوست مي‌گويد: «معتقد نبودم كه چنين مسئله‌اي باشد چون مسلماً براي آن دختر همخوابگي مسئله‌اي نبود و روشن بود كه اگر علت خاصي نداشت مي‌توانست جلوگيري كند و در ادامه مي‌گويد از آن دختر خواسته است كه خود مسئله را حل كند و دخترك نيز مي‌گويد ”اگر مدير بفهمد مرا اخراج مي‌كند و بيكار مي‌مانم و دوم اينكه بايد كورتاژ كنم“ و ادعا مي‌كند كه 5000 فرانك پول لازم دارد كه اين پول در آن موقع پول زيادي بوده است. حقوق ماهيانه دخترك شايد 150 فرانك بيشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام اين پول را براي او فراهم مي‌كند.» (42) اين در حالي است كه محمدرضا پهلوي پس از فرار از ايران مي‌نويسد تا سال 1926 در سوئيس به تحصيل ادامه دادم، بدون آنكه يك لحظه از توجه به آداب و سنن ملي و مذهبي خودمان غافل باشم.
پس از بازگشت محمدرضا از سوئيس به تهران، آن دسته از درباريان و خانواده‌هاي مرتبط با دربار و سران ارتش و دولتيها و وزرا كه دختري زيبا و در سن ازدواج داشتند به سوداي اتصال با پهلوي دختر خود را در سر راه محمدرضا قرار مي‌دادند و اميدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمينه ازدواج آنها فراهم گردد. اما محمدرضا كه درس خود را در سوئيس از بر كرده بود و تجربه سوءاستفاده جنسي از زنان و دختران سوئيسي را پشت سر داشت، به اين دختران بيچاره ناخنك مي‌زند و پس از مدتي آنها را از خود مي‌راند. محمدرضا گاهي اوقات در سوء استفاده از دختران و زنان درباريان و اطرافيان، ارنست پرون را هم شريك مي‌كرد به طوري كه «گيتي» از اقوام رفيع‌الملك كه به سوداي همسري وليعهد فريب خورده بود، از ارنست پرون حامله شد و چون ارنست پرون مورد حمايت محمدرضا بود، هيچ‌كس به او اعتراض نكرد. خانم قابله‌اي به نام «عفت مسعودي» را به كاخ آوردند كه با ابتدايي‌ترين وسايل، دست به كورتاژ زد. گيتي از فرط درد چنان فرياد مي‌كشيد كه همه مستخدمين در پشت پنجره اتاقش جمع شده و برايش دعا مي‌كردند. چند روز بعد هم كه حالش كمي بهتر شد، تاج‌الملوك او را از كاخ بيرون كرد.
بعد از ماجراي گيتي، رضاشاه، فيروزه را براي محمدرضا دست و پا مي‌كند كه حكايت اين رسوايي را نيز حسين فردوست در صفحه 205 كتاب خاطرات خود آورده است. (43)
او در رابطه با آشنايي محمدرضا و فيروزه مي‌نويسد كه: قبلاً از طرف اندرون با عمه فيروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من بروم فيروزه را بياورم. من به مطب عمه فيروزه در خيابان لاله زار رفتم و فيروزه پس از 2 ساعت آرايش آماده شد، او را نزد محمدرضا آوردم خيلي زود آشنا شدند و از آن پس فيروزه در عمارت محمدرضا زندگي مي‌كرد. ارتباط محمدرضا با فيروزه تا ازدواج با فوزيه ادامه داشت.
ارتشبد حسين فردوست، در ادامه خاطرات خود از زني به نام ديوسالار نام مي‌برد ولي به چگونگي آشنايي او با محمدرضا شاه اشاره نمي‌كند. محمدرضا پس از آشنايي با اين زن يك روز فردوست را صدا مي‌كند و خطاب به او مي‌گويد «هر چه فيروزه در كاخ دارد برداريد و به خانه خودش ببريد». فيروزه از اين موضوع غمگين مي‌شود و خواهش كرد كه از ايران برود و محمدرضا نيز موافقت كرد كه چندين قطعه جواهرات گرانبها و دويست هزار تومان پول نقد و مجموعاً پانصد هزارتومان به او بدهند كه فيروزه به ايتاليا برود. حسين فردوست در كتاب خاطرات خود باز از ارتباط شاه با زني ديگر به نام گيتي خطير نام مي‌برد و مي‌گويد: گيتي از فاميل خود شاه بوده است. ارتباط با گيتي در زمان ازدواج با فرح پايان مي‌يابد و شاه او را با حدود يك ميليون تومان پول نقد و همين حدود جواهرات راهي رم مي‌كند.
يكي ديگر از افتضاحات جنسي شاه ارتباط او با پرستار و مربي دخترش «ليلا» بود كه اخبار اين افتضاح جنسي به مطبوعات اروپا كشيده شد. اين پرستار، دختر يك سياستمدار سوئيسي به نام «روژه بون ون» بود. مطبوعات سوئيس پس از اطلاع از اين ماجرا اين سياستمدار سوئيسي را كه به خاطر پول، دخترش را در بغل شاه انداخته بود، هرزه لقب دادند و مردم سوئيس نيز او را فردي خود فروخته ناميدند تا جايي كه يك بار وقتي «بون ون» در دانشگاه زوريخ سوئيس سخنراني مي‌كرد دانشجويان با پرتاب گوجه‌فرنگي به سوي او فرياد زدند: «مزدور پهلوي، برو حقوقت را از فاسق دخترت (شاه ايران) بگير.» (44)
محمدرضا در فاصله طلاق ثريا تا ازدواج با فرح، نهايت فساد را انجام داد. از آنجا كه مي‌دانست اطرافيانش آرزوي وصلت با او را دارند به دختران آنها ناخنك مي‌زد و حتي به نزديكترين دوستان و محارم خود نيز رحم نكرد.
بنا به نوشته‌هاي ارتشبد حسين فردوست، امير اسدالله علم و خانم فريده ديبا و ثريا اسفندياري و عده‌اي ديگر از رجال كشوري و لشكري دوران پهلوي، محمدرضا مدتي را با دختران اسدالله علم، حسين علاء و ساعد سپري كرد!
در سال 1338 كه سميرا طارق رقاص معروف لبناني در رامسر برنامه‌اي اجرا مي‌كرد، خانواده پهلوي از آن برنامه رقص ديدن كردند و بدين ترتيب سميرا طارق نيز به دربار راه يافت و سميرا طارق شبها را با شاه مي‌گذراند و روزها مجلس رقص دائر مي‌كرد. عكسهاي اين رقاصه و شاه در اوايل انقلاب در مجلات مختلفي نظير گزارش روز، سپيد و سياه، و اطلاعات هفتگي منتشر شده است. ارتشبد حسين فردوست اظهار كرده است: «... در مسافرت به آمريكا، در نيويورك من دو نفر را به محمدرضا معرفي كردم. يكي گريس كلي بود كه در آن زمان آرتيست تئاتر بود و بارها با او ملاقات كرد. محمدرضا به او (گريس كلي) يك سري جواهرات به ارزش يك ميليون دلار داد. اين زن بعد پرنسس موناكو شد. نفر دوم يك دختر آمريكايي 19 ساله بود كه ملكه زيبايي جهان بود. محمدرضا مرا فرستاد او را آوردم و چند بار با محمدرضا ملاقات كرد و به او نيز يك سري جواهرات داد كه حدود يك ميليون دلار ارزش داشت ...» (45)
با مطالعه منابعي كه از روابط جنسي محمدرضا پرده برمي‎دارند، در‌مي‌يابيم كه به طور مشخص، سه نفر از دختران و زناني كه با وي در ارتباط بوده‌اند به طور ناخواسته و به اجبار سقط جنين كرده‌اند.
شاه در طول حيات خود با زنان زيادي ارتباط نامشروع داشته، نام اين زنان و چگونگي آشنايي آنها با شاه و شرح ارتباط آنها به طور مختصر يا مفصل در برخي منابع آمده كه از آن جمله است: گيتي رفيع، فيروزه، ديوسالار، گيتي خطير، پروين غفاري، طلا، آذر صنيع، دختر اسدالله علم، دختر حسين علاء، دختر ساعد، سميرا طارق، ماريا اشنايدر، آنژ، روژه بون ون، روت استيونس، مارگارت، برنا اِلگي، بريژيت باردو، گريس كلي، جينا لولو بريجيدا، الكه زومر، جنيفر اونيل.
به طور كلي شاه ضعف زيادي در برابر زنان زيبا داشت. در فساد اخلاقي حد و مرزي نمي‌شناخت و اصول اخلاقي را رعايت نمي‌كرد. در ميان زناني كه به كاخ شاه رفت و آمد مي‌كردند همه تيپ زن ديده مي‌شد. از «ماريا اشنايدر» ستاره نوجوان فيلمهاي بي‌پرواي جنسي گرفته تا دختر صاحب سينماي ايران كه يك ارمني بود.
يكي از روانشناسهاي به‎نام فرانسوي كه جزو پزشكان خانوادگي پهلوي بود در مقاله‌اي كه در روزنامه معروف فرانسوي لوموند انتشار يافت علت گرايش شديد شاه به نزديكي با زنان مختلف را كمبود محبت در دوران زندگي كودكي او مي‌داند و مي‌نويسد: «رضاشاه با روحية قلدري و ديكتاتوري كه داشت محمدرضا را در كودكي از خانواده دور كرد و توسط مربيان خشن فرانسوي و آلماني در سوئيس بزرگ شد و مجموعه اين وقايع در رفتار و آيندة او اثر مخربي بر جاي گذاشت. او بعدها كوشيد كمبود محبت نهادينه شده در جسم و جان خود را ضمن معاشرتهاي افراطي با زنان گوناگون جبران نمايد»(46) اين در حالي است كه تاج‌الملوك،‌ مادر محمدرضا شاه، ضمن بيان خاطراتش از هوس‌بازيهاي فرزندش دفاع كرده و ضمن تأييد وجود روابط ميان شاه و طلا آورده است: «اين حق پسرم بود كه همسر و معشوقه‌ را توأمان داشته باشد، اگر انسان شاه باشد و نتواند از پادشاهي خود لذت ببرد پس چه فرقي با يك رعيت ساده دارد.» (47)
خودشيفتگي شاه
يكي از امراض رواني شاه نارسيزيسم بود. در روانشناسي، «نارسيزيسم» به خويشتن پرستي و عشق بي‌اندازه به شخص خود و ظاهر وجود خود، عكس و اسم خود و جهانگير شدن شهرت خود تعبير گرديده است. يك «نارسيس» يعني شخص مبتلا به اين مرض، تا سر حد جنون عاشق و مفتون خود است. چنان عاشقي كه اگر يك روز در همه جا و نزد همه كس از دهاء و نبوغ او صحبت نشود، عكسش با آب و تاب در جرايد منعكس نگردد، در راديوها و تلويزيونها تصويرش جلوه‌گر نباشد، در ملاءعام مورد تكريم و ستايش قرار نگيرد، از وجاهت، صباحت نظر، نيك سيرتي، دهاء و نبوغ و اعمال و رفتارهاي قهرمانانه و فوق بشري او در هر محفل و مجمعي مذاكره به عمل نيايد، دستخوش تب و بيماري مي‌گردد و چه بسا كه اگر شدت مرض در او زياد باشد به بستري گشتن و دق‌مرگ شدن و فنايش منجر گردد. درمان درد چنين مريضي اين است كه تعريف و تملق بشنود و ستايش و تكريم ببيند. چنين شخصي اگر از شدت بيماري مشرف به مرگ هم باشد به محض اينكه به دروغ به او بگويند كه مردم از عشق روي او در بزرگترين تب و تاب به سر مي‌برند و هميشه شيفته و فريفته او مي‌باشند، بهبود يافته از بستر بر‌مي‌خيزد. غذاي جسم و روح يك نارسيس تملق است و چاپلوسي، حتي اگر بداند كه اين تملق و چاپلوسي و تمجيد و تحسين از روي ريا و تظاهر است. يك نارسيس تشنه اين است كه مردم به او عشق بورزند و علاقه نشان دهند. يك نارسيس اگر زن باشد آرزو دارد كه همه مردان دنيا عاشقش باشند. چنين زني فوق‌العاده شهواني و مردطلب مي‌شود و دايم آينه به دست دارد و چهرة خود را در آن مي‌‌نگرد و هرگاه كسي جرأت كرده و او را نازيبا بنامد با تمام وجود خود با او دشمن مي‌شود. نارسيس اگر مرد باشد يعني مردنما باشد، عاشق تملق‌گويي، تكريم، تعظيم، كرنش و مجيز گويي ديگران مي‌گردد. حاضر است همه هستي و ثروت خود را فدا كند به شرط اينكه مصاحبان او، او را برتر از همه،‌ مهم‎تر و با شخصيت‌تر از همه، لايقتر از همه و خردمندتر از همه بشناسند و نزد ديگران و حتي عالميان او را اينچنين معرفي نمايند. حس تظاهر و خودنمايي يك نارسيس بي‌نهايت است.
نارسيسم يك بيماري وحشتناك و در عين حال نفرت‌انگيز رواني است. بديهي است جوانان يا مردان قابل ترحمي كه به اين بيماري گرفتارند صفات ذاتي يك مرد يعني جوانمردي، گذشت، بزرگواري و تحمل سختيها و شدايد را كه لازمة مرد بودن است از دست مي‌دهند.
مرد مبتلا به اين بيماري، روسپي‎سرشت مي‌گردد. به مفهوم ديگر مخنث و مفعول مي‌شود و مردباره، حسود، كنجكاو و بي‌صفت، كينه‌توز، ظاهرساز، چغلي‌كن، مفتن و خبرچين و رياكار و مزور از آب در‌مي‌آيد. همچنين تودار و هزار چهره و آب زيركاه و در عين حال همچنان كه زنها علاقمند به داشتن يك تكيه‌گاه بوده و دوست دارند كه در پناه يك مرد يعني موجودي قوي‌تر از خود به سر برند مرد نارسيس نيز هميشه سعي مي‌كند كه در زندگي سياسي و اجتماعي خويش پشت و پناهي براي خود جستجو نمايد و در زير سايه قدرت برتر و نيرومندتري قدم بردارد. مي‌توان گفت محمدرضا شاه يك نارسيس با تمام مختصات شرم‌آور آن بود. (48)
حسين فردوست از اولين ديدارش با محمدرضا و خاطرات دورة دبستان خود چنين مي‌نويسد:
... زنگ تفريح زده شد. وليعهد اولين نفري بود كه از كلاس خارج شد! دستش را روي قلاب كمربند گذاشته بود و تكبرآميز حركت مي‌كرد، تا ما بفهميم كه وليعهد اوست. ما سه نفر بوديم كه پهلوي هم ايستاده بوديم. سنمان حدود 6 تا 8 سال بود. وليعهد دو سال از من كوچكتر بود. به آن دو نفر نگاهي كرد، خوشش نيامد، ولي به من نزديك شد. نگاه عميقي به من كرد و پرسيد: پدرت كيست؟ شغلش چيست و از اين قبيل صحبتها .. (49)
سئوالاتي كه محمدرضا در سن كودكي از حسين فردوست مي‌پرسد فقط مي‌تواند نشان دهنده اين باشد كه مربيانش به او اين گونه تفهيم كرده بودند كه او از لحاظ خانوادگي با بقيه خيلي فرق دارد و تافته‌اي جدابافته است. نتايج اين طرز تربيت در بزرگسالي محمدرضا به خوبي نمايان است. محمدرضا دچار تثبيت بيماري برتري‎طلبي و خودشيفتگي بود و اين حالت با او يكسان شده و خود را جداً مأمور مي‌دانست. اما نمي‌دانست كه مأموريت او نه از طرف خدا بلكه از طرف ناخودآگاه و منش بيمارگونه‎اش بوده است.
ثريا همسر دوم شاه در خاطره‌اي كه از ورودش به تهران در 7 اكتبر 1950 بيان مي‌كند گفته است كه آن شب شاه لباس مورد علاقه خود، يعني «يونيفورم نيروي هوائي ايران را پوشيده بود». او در خاطراتش بارها گفته كه شاه هواپيما و پرواز را دوست داشت و مي‌خواست كه از طريق پرواز و رانندگي با اتومبيلهاي اسپورت خود را شجاع‌تر و بي‌پرواتر از آنچه كه واقعاً بود، نشان دهد. (50)
همچنين از خاطره‎اي كه خود شاه، از دوران كودكي‌اش تعريف مي‌كند مي‌توان دريافت كه او شيفته ارتفاع بوده است. او در كتاب مأموريت براي وطنم اين چنين نوشته است: «ديگر از خاطرات نخستين دوران كودكي من قيافه مردانه و قامت بلند پدر است كه در آن هنگام وزير جنگ بود و ...» (51)
اين توجه به قامت، به ويژه قامت خودش مسئله‎اي بود كه هميشه محمدرضا در سراسر زندگي به آن مي‌انديشيده و مي‌توان گفت از كوتاهي قد خود رنج مي‌برد.
گفته مي‌شود شاه هميشه كفشهاي پاشنه‌بلند مي‌پوشيده تا قدش را كمي‌ بلند نشان دهد و اگر به عكسهايي كه در آن شاه و فرح با هم هستند نگاه كنيم مي‌بينيم شاه در هيچ عكسي به گونه‌اي در كنار فرح قرار نگرفته كه قد فرح را بلندتر از شاه نشان دهد. در تمام عكسها يا يكي از آنها نشسته، و يا شاه در جايي قرار مي‌گرفته كه قد فرح بلندتر نشان داده نشود.
محيط زندگي شاه اين فرصت را برايش فراهم آورده بود كه نيازهاي روانشناختي خود را به لحاظ اجتماعي جبران كند. شاه بودن براي محمدرضا پهلوي به لحاظ خودشيفتگي ارضاء كننده بود و اين خودشيفتگي در طول سالهاي حكومت او به طور ثابت و مداوم رشد مي‌كرد.
جلب ستايش ديگران هدف اصلي انسان خودشيفته است. ولي خودشيفتگي هميشه با تكبر همراه است كه اين تكبر در فرد با نوعي «احساس قدرت و آسيب‌پذيري» همراه است و همين احساسها منجر مي‌شود كه افراد خودشيفته فكر كنند كه همواره نوعي حمايت الهي همراه آنان است. (52) اين صفات تكبر و تحقير، اعتقاد به حمايتي فوق‌ انساني و تلاش مداوم براي ويژه بودن در چشم ديگران، براي فرد خود شيفته فقط يك نقاب است. همان طور كه از يك نظريه روانكاوي انتظار مي‌رود، در آن هر چيزي متضمن عكس خود نيز هست كه نوعي احساس عميق دون مرتبگي يا بي‌كفايتي را مي‌پوشاند. اين احساس بي‌كفايتي در «انفعال، ملايمت، نياز به محبت و وابستگي، آرزوي اعتماد و ترس از بي‌ياوري و لذا عدم اعتماد» بازتاب پيدا مي‌كند و همانطور كه قبلاً نيز در توصيف شخص خودشيفته گفتيم، چهره عمومي شخص، چهره يك مرد است كه قدرتي خيره‌كننده دارد با اين حال همه آنهايي كه او را ستايش مي‎كنند نيز به ندرت با قدرشناسي او مواجه مي‌شوند. آنها بيشتر در معرض تحقير قرار مي‌گيرند و هر از چندگاهي، كل اين احساس از خودي كه به ديگران (و خود شخص) القا شده است از هم مي‌گسلد و فرد منفعل و وابسته مي‌شود.
محمدرضا در سالهاي آخر حكومتش تلاش زيادي كرد تا خود را فرمانروايي دانا و قدرتمند نشان دهد. يونيفورمهاي او و مدالها و نشانهايش، عكسهاي فراوان او كه همه جا وجود داشت، برگزاري مراسم باشكوه متعدد و اظهارات اقتدارطلبانه و متعدد او در زمينة كليه جنبه‌هاي زندگي ايرانيان، جملگي اجزائي از ارائه چنين تصويري بود.
اما بررسي دقيق عكسها و تصاوير شاه در دهة 1970 چرخشي آشكار و زيركانه را در ادامة اين تصويرها نشان مي‌دهد در سالهاي اول اين دهه، به هيئت فرمانروايي خشك و غالباً اخموي ملتش نشان داده مي‌شد كه اغلب يونيفورم كامل خود را همراه با يراقها، نوارها و مدالهاي جواهرنشان مي‎پوشيد. تنها چيزي كه در مورد تصوير او مي‌توان گفت آن است كه با توجه به اثر زخم كوچكي كه بر لب بالائي خود داشت و يادگاري از اقدام براي قتل او در سال 1949م (1327 هـ. ش) بود روي هم رفته چهر‌ه‌اي نادلچسب به نظر مي‌رسيد. با گذشت سالها، تصوير شاه به هيئتي ديگر ارائه شد. گوياترين تصوير ارائه شده از شاه از سال 1975 (1354) به بعد تقريباً نشان دهندة نوعي جنون بوالهوسي بود. وي در مقابل زمينه‌اي ايستاده بود كه فقط ابرها و آسمان را نشان مي‌داد. شايد شاه به اين دليل ايستاده تصوير شده بود كه بر رابطه ويژه او با الوهيت تأكيد شود. اما او روي سطح خاصي نايستاده بود. چنان كه گوئي قادر است در ميان آسمانها شناور گردد. براي آنكه برقراري رابطة جديدي را با مردمش در ذهنها القا كند. يونيفورم نظامي، جاي خود را به يك لباس شخصي «معقول» داده بود. شاه در حالي تصوير شده بود كه لبخند مي‌زد و دست خود را با حركتي دوستانه بالا برده بود. فرمانرواي خشن جاي خود را به يك عموي مهربان داده بود. (53)
دگرگوني عظيمي كه باگذشت زمان در وضع ظاهر، حركات و خلق و خوي شاه به وجود آمد واقعاً شگفت‌آور بود. اين حداقل توصيفي است كه براي چنان استحاله‌اي مي‌توان ارائه داد. چنان كه مصاحبه‌كنندگان با شاه به طور مكرر يادآور شده‌اند شخصيت خودآگاه, ملايم، محجوب، نرم‌گفتار و مهرباني كه در اوايل دهة 1960 آشكارا از تبادل فكر و نظر با مخاطبان خود لذت مي‌برد؛ در اواسط دهة 70 به فرمانروايي جزمي، غيرقابل نفوذ، عصبي، نابردبار، متوقع، متمايل به رفتاري آمرانه تبديل شده بود. او دوست داشت به طور روزانه گزارشهايي پيرامون همه جنبه‌هاي فعاليت دولت و دستگاه اداري دريافت دارد.
غالباً براي متحقق ساختن هدفهاي خود تصميمات غيرقابل تغييري مي‌گرفت. وي مخالفتهاي داخلي را به اين عنوان كه با منافع عاليه كشور در مغايرت است تقبيح مي‌كرد و ناديده مي‌انگاشت. اين استحاله عظيم كه در نتيجه آن يك قدرت نامطمئن و متزلزل به يك پيشواي عالي مبدل شد در سخنان خود شاه انعكاس داشت. در اوايل دهة 1940 در نامه‌اي به پدر خود در تبعيد نوشت: «من و همكارانم در حال متحول ساختن يك پارچة سياست خارجي و داخلي كشور هستيم». اما در اواسط دهة 1970 شاه چنين لحني براي خود اختيار كرده بود: «من كابينة اميني را مجبور به گذراندن لايحه اصلاحات ارضي كردم، من شوراي وزيرانم را وادار كردم كه قانون اصلاحات ارضي را اصلاح كند، من به زنان ايراني حقوق كامل اعطا كردم. من سپاه دانش را به عنوان مشعلدار يك جهاد ملي اعلام كردم. من تصميم گرفتم كه دستگاه قضايي را با انقلاب سفيد هماهنگ كنم. من تصميم به خرد كردن فئوداليسم صنعتي گرفتم. به حزب رستاخيز قدرت بي‌نهايت دادم.» او به موضع‌گيري دولت ايران در مسائل مختلف به عنوان سياستي مهم اشاره مي‌كرد. كساني كه زماني همكار او شمرده مي‌شدند به آدمهاي
من يا كاركنان من تبديل شدند. (54)
در ماجراي بركناري ارتشبد جم به خوبي مي‌توان به خودبزرگ بيني شاه پي برد.
جم يك روز در جمع فرماندهان نظامي موقع صحبت راجع به نارضايتي شاه از بعضي واحدهاي ارتش خطاب به آنها مي‌گويد «من نه تنها شاهنشاه را فرمانده خود مي‌دانم، بلكه به او به عنوان برادر خود، عشق مي‌ورزم ...» بعد از اين ماجرا اسدالله علم در ملاقاتي كه با جم داشته به او مي‌گويد، شاه از اين بي‌مبالاتي و اينكه شاه را برادر خود دانسته‌اي شديداً ناخشنود است.
همچنين علم به او مي‌گويد: چنانكه قصد استعفا دارد شاه با تقاضايش موافقت خواهد كرد. چند روز بعد هم، اردشير زاهدي به منزل جم تلفن مي‌كند و مي‌گويد شاه ميل دارد او را به عنوان سفير ايران در فرانسه و يا هر جاي ديگري كه خودش بخواهد منصوب كند.
خود جم مي‌گويد كه من هرگز موفق نشدم براي اين سئوال پاسخي پيدا كنم كه واقعاً چه خطايي از من سر زده بود. (55)
خود بزرگ بيني شاه باعث شده بود كه نتواند اين مسئله را كه فردي ديگر همسنگ او باشد و او را برادر خطاب كند تحمل نمايد و همين باعث شد تا براي فروكش كردن خشم و ناراحتي خود از اين ماجرا جم را بركنار سازد.
فريدون هويدا، در كتاب سقوط شاه مي‌نويسد:
توهمات عظمت‌گرايانه شاه به قدري او را از حقايق دور ساخته بود كه حتي سازمان «سيا» نيز ضمن گزارش محرمانه‌اي در سال 1976 [1355] شاه را به عنوان مردي كه خطرات ناشي از عقدة خودبزرگ بيني او را تهديد مي‌كند، توصيف كرده بود.
و در ادامه آورده است كه سرعت رشد عقده خود بزرگ‌بيني شاه، او را به جايي كشانده بود كه گاه افكاري سخيف را به صورت بسيار جدي بيان مي‌داشت از جمله بايد اشاره كرد كه او يكبار براي ضعيف و ناچيز نشان دادن نيروهاي مخالف خود طي مصاحبه‌اي كه با نشريه «اخبار آمريكا و گزاشهاي جهان» (22 مارس 1976) داشت دربارة آنها گفت: «علت عمده ناراحتي و آشوبگري مخالفان من اين است كه دسترسي به وسايل تبليغاتي ندارند...». (56)
علم در كتاب خاطرات خود مطلبي را نقل كرده است كه عقده خودبزرگ بيني شاه در آن نيز بسيار روشن است.
در 19 تير 1355 سفير جديد انگليس در منزلش با علم درباره ايران و مطبوعات صحبت مي‌كند كه علم در اين زمينه مي‌نويسد: «سفير انگليس تعريف كرد كه يك بار در مأموريتش در پاريس از طرف وزارت خارجه به او دستور داده شده بود كه مطالعه‌اي در مورد شخصيت دوگل به عمل آورد. او معتقد است كه دوگل از بسياري جهات به شاه شبيه بود. ژنرال دوگل اعلام كرده بود كه او فرانسه است و شاه هم درست همين گونه درباره ايران مي‌انديشد. من كاملاً با او موافق بودم و به عنوان يك مثال، مورد كاخ كيش را شرح دادم، وقتي سند كاخ كيش را به شاه تقديم كردم و آن را به نام او نامگذاري كردم آنها را به صورتم پرت كرد و گفت، چرا مي‌خواهي مرا صاحب يك تكه زمين ناقابل بكني. بي‌آنكه بخواهم ادعاي مالكيت خصوصي قطعه زميني را بكنم تمام اين مملكت به من تعلق دارد. همه چيز در اختيار يك رهبر قدرتمند است و اما در مورد قدرت خودم، سند و اين قبيل اوراق بي‌اهميت چيزي بر من نمي‌افزايند. (57)
معمول‎ترين وسيله دفاعي افراد خود شيفته، فخر فروشي است. فرد خودشيفته به واسطة عقده حقارت فخرفروشي مي‌كند و بدين وسيله تصور مي‌نمايد از ناتواني خويش جلوگيري مي‌كند و به ديگران مي‌فهماند كه نبايد او را دست كم بگيرند.
علم تلگرافي را از اردشير زاهدي به شاه مي‎دهد كه گزارشي بود از مقاله‎اي كه در واشنگتن پست چاپ شده بود. در اين مقاله، اظهارنظرهاي مختلف شخصيتهاي مهم آمريكايي دربارة ايران، گردآوري و ارائه شده بود. شاه به علم مي‌گويد از او بپرسيد چرا اين قدر به نوشته‌هاي مطبوعات اهميت مي‌دهيد. اين مطالب چه به نفع ما باشد چه به ضرر ما، كوچكترين تفاوتي در نحوة اجراي سياست ما نمي‌گذارد. فكر مي‌كنيد چه كسي ايران را به موقعيت شكوهمند فعلي‌اش رسانده؟ روزنامه‌نگاران خارجي يا خود من. (58)
در دوازدهم خرداد سال 1352 هـ‎. ش اسدالله علم براي تقديم جزئيات سفر قريب‌الوقوع شاه و همسرش به حضور شاه مي‌رود. شاه اسامي چند نفر از كساني را كه به عنوان ملتزمين ركاب پيشنهاد شده بودند، حذف مي‌كند؛ از جمله امير متقي، معاون اسدالله علم. علم به شاه اشاره مي‌كند كه اميرمتقي تقريباً كليه افراد مهم را در دولت و مطبوعات فرانسه مي‌شناسد و ذكر مي‌كند كه حضور او در اين سفر امتياز محسوب مي‌شود. ولي شاه در پاسخ علم مي‌گويد: «اين امتيازات ديگر به درد نمي‌خورد. من ديگر آن قدر در دنيا مهم هستم كه در فرانسه هم مثل همه جاي ديگر پوشش خبري خوبي داشته باشم.» (59) در يكي ديگر از گفتگوهايي كه علم با شاه داشته، مي‌توان از سخنان شاه، خود بزرگ بيني‌اش را درك كرد. شاه طي گفتگويش با علم مي‌گويد: «... مردم ايران امروز عاشق من هستند و هرگز به من پشت نخواهند كرد.» (60) غرور و خود بزرگ بيني شاه در مراسم تاجگذاري او نيز آشكار است. به جاي آنكه توسط نماينده‌اي از سوي مردم تاج بر سر بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد. در حالي كه با اين كار حداقل مي‌توانست به صورتي سمبليك نشان دهد كه علاوه بر مقام موروثي، منتخب ملت نيز هست. (61)
عدم تعادل و خودپسندي شاه او را به عظمت طلبي و همراه آن تكبر و تحقير سوق داد. در سال 1973 م (1352 هـ . ش)، شاه حكومت خود را به عنوان تمدن بزرگ معرفي مي‌كند. (62) در سال 1974 م (1353 هـ . ش) در مصاحبه با نيويورك تايمز گفت: «در ايران آنچه به حساب مي‌آيد، يك واژه جادويي است و اين واژه شاه است».(63)
وجه ديگري از عظمت طلبي شاه هنگامي خود را آشكار ساخت كه در سال 1976 م برابر با سال 1355 هـ . ش، به مناسبت پنجاهمين سالگرد بنيانگذاري سلسلة پهلوي تقويم ايرانيان را رسماً تغيير داد. (64) سال 1355 هـ . ش به يكباره به 2535 شاهنشاهي تبديل شد. در سالهاي اوج عظمت پهلوي، شاه اصطلاح جديد فرماندهي را به كار برد و خود را فرمانده ناميد:
«من به عنوان فرمانده اين پادشاهي جاوداني با تاريخ ايران پيمان مي‌بندم كه اين عصر طلايي ايران نو به پيروزي كامل خواهد رسيد و هيچ قدرتي در روي زمين قادر نخواهد بود در مقابل پيوند آهنين ميان شاه و ملت بايستد.» (65)
عوامل تقويت رواني شاه
حال اين سئوال مطرح مي‌شود كه شاه با وجود اين ويژگيها، چگونه توانست 37 سال بر مردم ايران حكومت كند و خود را به عنوان شاه حفظ نمايد. البته عوامل زيادي را مي‌توان در اين راستا نام برد ولي مهم‎ترين آنها چهار عامل كليدي است كه در ذيل به طور مختصر بررسي مي‌شود.
كليه دستگاههاي حكومت شاه از جمله: ارتش، علائم و نشانها و مراسم و جشنها از نمادهاي قدرت حكومت پهلوي بود و همه در خدمت جلب ستايش و تحسين مردم ايران قرار داشت. شاه به ستايش و حمايت مردم ايران شديداً احتياج داشت تا جرأت و قدرت رواني لازم را براي ادامه حكومت به دست آورد و اين عوامل باعث مي‌شد شاه محبوبيت خود را باور كند و تقويت رواني بشود.
شاه از منبع ديگري كه تقويت رواني مي‌شد گروهي معدود از دوستان و نزديكان شخصي‌اش بود كه با آنها پيوند عاطفي شديدي برقرار كرده بود به طوري كه مي‌توان اين پيوندها را پيوندهاي رواني و روحي دانست.
سه نفر از مهم‎ترين آنها به ترتيب ذيل بودند: ارنست پرون، امير اسدالله علم و خواهرش اشرف.
1. ارنست پرون، فرزند باغبان دبيرستان له‎روزه در سوئيس بود كه محمدرضا در آنجا تحصيل مي‌كرد و در سال 1315 به ايران آمد و تا اواسط دهة 1950 ميلادي در كاخ شاه زندگي مي‌كرد.
2. اسدالله علم، دوست دوران كودكي و نخست‌وزير و وزير دربار پهلوي بود.
3. اشرف پهلوي، خواهر دوقلويش كه به شاه وابستگي زيادي داشت.
البته افراد ديگري هم بودند كه شاه به آنها اعتماد داشت ولي با هيچكدام به اندازه سه نفر فوق‌الذكر پيوند عاطفي نداشت. در طول 37 سال سلطنت شاه، درهم‌ آميختگي رواني ميان وي و افراد مذكور به او نوعي قدرت و اعتماد به نفس مي‌داد.
سومين منبع تقويت رواني شاه، اعتقادش به حمايت الهي از خودش بود. وي در تمام طول سلطنت خود اعتقاد به حمايت خداوند از خود را حفظ كرد. بر اين باور بود كه براي انجام يك مأموريت الهي برگزيده شده است و چهارمين منبع تقويت رواني شاه، پيوندهاي روانشناختي شخصي و سياسي با آمريكا بود. از آنجا كه شاه در طول سلطنتش با هشت رئيس جمهور آمريكا مراوده و ملاقات داشته، خود را مورد حمايت نيرومندترين دولت جهان مي‌دانست.
اين چهار عامل كه به طور مداوم شاه را تقويت رواني مي‌كرد باعث شده بود كه شاه بتواند شخصيت ضعيف و وابسته خودش را حفظ نمايد. البته شاه در جهت تكميل اين چهار عامل از همانندسازي با پدرش نيز استفاده مي‌كرد.
در بحبوحة اوج‌گيري انقلاب اسلامي كه بيشتر از هر وقت ديگري به تقويت عوامل نامبرده نياز داشت تا بتواند خودش را حفظ كند، هيچكدام از چهار عامل تقويت‎كنندة مذكور نمي‎توانستند اثرگذار باشند.
در طول دهة 1350 حمايت و تحسين مردم ايران به تدريج كاهش يافت به طوري كه در سال 57 به روشني آشكار شد كه تمام مردم ايران خواستار بركناري شخص او و نظام سلطنتي پهلوي هستند. سه نفري كه به عنوان مثلث تقويت رواني شاه از آنها نام برده شد، براي مشاوره و نيرو دادن به شاه نبودند. ارنست پرون سالها قبل در سوئيس مرده بود. اسدالله علم نيز در سال 1356 حدود يك سال قبل از انقلاب اسلامي بر اثر سرطان خون درگذشت. اشرف نيز به دليل دردسرهايي كه پديد آورده بود درخارج از كشور بود و شاه ارتباط خود را با او قطع كرده بود و به همين دليل امكان بهره‌بردن از آنها براي شاه ميسر نبود.
همچنين اعتقاد شاه به حمايت الهي از خود نيز پس از اطلاع از مبتلا شدن به سرطان از بين رفته بود. هنگامي كه اسدالله علم جفت رواني شاه درگذشت و مردم ايران نيز عليه او اقدام كردند باورش به حمايت الهي به طور كامل از بين رفت.
به علاوه، در آن مقطع آمريكا نيز نتوانست حمايت رواني لازم را كه منظور شاه بود، به عمل آورد. هنگامي كه چهار عامل تقويت و حمايت رواني شاه از بين رفتند، تعادل فكري، رواني شاه نيز گسسته شد و فروپاشي رژيم پهلوي آهنگ شتاباني به خود گرفت و با فشار بيشتر مردم كه تبديل به انقلابي پرشور عليه او و نظام سلطنتي شده بود مقاومت خود را به طور كامل از دست داد. به تدريج، ضعف شخصيتي‎اش آشكار شد و جرئت انجام هر اقدامي از او گرفته شد. بدين ترتيب با اختلال در تصميم‌گيري شاه كه به صورت فردي حكومت مي‌كرد اختلال در ساير سازمانها و مراكز اداري نيز به وجود آمد و در نهايت به سقوط حكومت پهلوي انجاميد. به اختصار مي‌توان گفت، آنچه شاه انجام داده بود، و نيز تمامي آن‎كارهايي كه نتوانست انجام دهد، او را به سراشيب سقوط بدرقه كرد. (66)




پي‌نوشت‌ها:
1. شولتز، دوان؛ و، شولتز، سيدني اِلِن؛ نظريه‌هاي شخصيت، ترجمة يحيي سيدمحمدي، مؤسسه نشر ويرايش، ص 13.
2. قرآن كريم، سورة اسرا : آية 84.
3. شريعتمداري، علي؛ روانشناسي تربيتي؛ چاپ ششم، 1364، انتشارات مشعل، اصفهان، صفحة 216.
4. همان، ص 219.
5. همان، ص 101.
6. فردوست، حسين؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي؛ مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صفحة 33.
7. همان، ص 36.
8. همان، ص 39.
9. همان، ص 41.
10. همان، صص 42 ـ 43.
11. همان، ص 40.
12. شريعتمداري، علي؛ روانشناسي تربيتي؛ ص 259.
13. فردوست، حسين؛ همان، ص 32.
14. علم، امير اسدالله؛ گفتگوهاي خصوصي من با شاه، طرح نو، 1371، ج 1، ص 71.
15. فردوست، حسين؛ همان، صص 54ـ 60.
16. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، صص 222ـ 223.
17. هويدا، فريدون؛ سقوط شاه، انتشارات اطلاعات، 1373، صص 140ـ 141.
18. راجي، پرويز؛ خدمتگزار تخت طاووس، ترجمة ح .ا. مهران، انتشارات اطلاعات، ص 61.
19. همان، ص 124.
20. لوئيس، ويليام؛ و، لدين، مايكل؛ هزيمت يا شكست آمريكا، ترجمه احمد سميعي گيلاني، ص 44.
21. لوئيس، ويليام؛ همان،‌ ص 44.
22. هويدا، فريدون؛ همان، ص 141.
23. همان، ص 140.
24. همان، ص 141.
25. علم، امير اسدالله؛ همان، ص 107.
26. هويدا، فريدون؛ همان، ص 141.
27. همان.
28. راجي، پرويز، همان، ص 110.
29. بختيار، شاپور؛ يكرنگي، ترجمه مهشيد امير شاهي، نشر نو، صص 114ـ 115.
30. همان، ص 58.
31. روبين، باري؛‌ جنگ قدرتها در ايران، ترجمة محمود مشرقي، انتشارات آشتياني.
32. لوئيس، ويليام؛ و لدين، مايكل؛ همان، صص 33 و 34.
33. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، ص 391.
34. پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ج 6، صص 87 ـ 89.
35. فالاچي، اوريانا؛ مصاحبه با تاريخ‌سازان جهان، انتشارات جاويدان، ج 2، ص 292.
36. همان.
37. همان، ص 293.
38. همان، صص 293ـ 294.
39. راديو 24 ساعته لس‌آنجلس، 21/11/1378 و هفته‌نامه پنجشنبه، سال سوم، شماره 95، ص 11.
40. انصاري، مسعود؛ روانشناسي جرائم و انحرافات جنسي، انتشارات اشراقي، تهران، 1352، ص 41.
41. فردوست، حسين؛ همان، ص 48.
42. همان، صص 49 و 50.
43. من و فرح پهلوي، ج 2، ص 863 ؛ و، خاطرات مريم معتضدالملك معروف به مريم مشهدي، ص 22.
44. همان، ج 2، صص 885 ـ 886، تهران، نشريه به آفرين، 1380.
45. فردوست، حسين؛ همان، ص 209.
46. كاپوشينسكي، نشر نو، تهران، 1376.
47. آيرملو، تاج‌الملوك؛ انتشارات به آفرين، تهران، 1380.
48. آرامش، احمد؛ پيكار من با اهريمن، يادداشتهاي زندان به كوشش خسرو آرامش، انتشارات فردوس، صص 114 و 115.
49. فردوست، حسين؛ همان، ص 15.
50. اسفندياري، ثريا؛ خاطرات ثريا، ترجمه موسي مجيدي از آلماني، تهران، چاپخانه سعادت، بي تا، صص 46 و 63.
51. پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ص 52، از متن انگليسي.
52. Bursten. Ben. “some narcissistic personality. Types.” International Journal of Psychoarrlysis 54 (1973). P.291.
53. زونيس، ماروين؛ شكست شاهانه،‌ مترجم عباس مخبر، انتشارات طرح نو، 1370، صص 161ـ 162.
54. آموزگار، جهانگير؛ فراز و فرود دودمان پهلوي، ترجمه اردشير لطفعليان، مركز ترجمه و نشر كتاب، 1375، صص 406 و 407.
55. راجي، پرويز؛ همان، ص 110.
56. هويدا، فريدون؛ همان، ص 156.
57. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، ص 355.
58. همان، ج 2، ص 592.
59. همان، ج 2، ص 593.
60. همان، ج 1، ص 277.
61. هويدا، فريدون؛ همان، ص 123.
63. فرامرزي، برزو؛ به سوي تمدن بزرگ، تهران، وزارت اطلاعات، 1974، ص 1.
64. New York Times, march 31, 1974, P.3.
65. Amei Arjomand, The Turban for The Crown : The Islamic Revolution in Iran (New York oxford university press, 1988, P.68).
66. كيهان بين‌المللي، 23 مارس 1976، ص 4.

این مطلب تاکنون 14226 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir