ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 84   آبان ماه 1391
 

 
 

 
 
   شماره 84   آبان ماه 1391


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
مدرس : مي‌خواهم كه تو نباشي

پس از اينكه آيت الله سيد حسن مدرس طرح استيضاح سردار سپه (رضا خان ) را تقديم مجلس كرد و روز تاريخى استيضاح (27 مرداد 1303) فرا رسيد، كارآگاهان شهربانى و پليسهاى آشكار از يك سو و رجاله هاى مزدور و چاقو كشان و هوچيان داوطلب و امثال آنها از جانب ديگر در ميان گروه تماشاچيان كنجكاو، در حوالى مجلس پراكنده شدند و نگاههاى مظنون و كله هاى مشكوك همه جا به نظر مى رسيد و احساس مى شد. در حوالى ساعت ده صبح مدرس ‍ عصازنان به مجلس آمد و از همان بدو ورودش معركه گرداني شروع شد.
هوكنان مزدور از دم در ، طبق دستور شهربانى، بناي جنجال و اهانت را نسبت به مدرس گذاشتند. صداهاى قالبى «مرده باد مدرس» تمام صحن مجلس را پر كرد.
مدرس در آن جنجال خطرناك نه تنها هراسى به خود راه نداد و دست و پاى خود را گم نكرد بلكه دست از متلك گويى هم نكشيد و مثل اينكه آن حوادث را كاملا عادى پنداشته و با نظر حقارت نگريسته باشد برگشت و به آن دسته اى كه مرده باد مدرس مى گفتند ، گفت : «اگر مدرس بميرد ديگر كسى به شما پول نخواهد داد.» بالاخره مدرس هر طور بود خود را به سر سراى مجلس رساند. هنگامي كه از پله ها بالا مى رفت مجدداً از صحن حياط صداى : «مرده باد مدرس» را شنيد. مدرس مجددا روى خود را برگردانيد و فرياد كشيد: «زنده باد مدرس ، مرده باد سردار سپه» اين جمله را چند نفر از وكلاى طرفدار سردار سپه شنيده غرغر كنان رد مى شدند و مدرس خود را به اتاق فراكسيون اقليت رساند. سردار سپه به مجلس آمد و حتى به او خبر دادند كه مدرس گفته است: «مرده باد سردار سپه » رضاخان از اين سخن خيلى اوقاتش تلخ شد و به خود پيچيد، مجدداً از پايين صداى: «مرده باد مدرس» بلند شد. مدرس از همان اطاق بالا، پنجره را باز كرده سر خود را بيرون آورده فرياد زد: «زنده باد مدرس ، مرده باد سردار سپه».
به محض اينكه مدرس اين جمله را تكرار مى كند چند نفر از طرفداران دو آتشه سردار سپه از جمله سيد يعقوب انوار و يكى دو نفر ديگر با دوات و بادبزن و غيره به طرف مدرس حمله ور شده به او بناى ناسزاگويى را مى گذارند. اما سردار سپه كه قبلا هم شنيده بود مدرس چنين جمله اى را گفته اكنون هم با گوش خود همان جمله را مى شنود . به همين دليل ناگهان از جا بلند شد و به طرف مدرس حمله كرد و يقه آن پيرمرد لاغر خسته را گرفته او را با غضب كنج ديوارى گذاشته مى گويد: «آخر سيد تو از من چه مى خواهى ...؟!»
آن پهلوان هم در آن حال كه مثل جوجه اى در چنگال آن ببر مازندران گرفتار بود باز ذره اى ترس از خود ظاهر نكرد و فوراً با رشادت و عزم راسخ با لهجه رضايت بخش گفت : «مى‌خواهم كه تو نباشى ! »1
پي نوشت :
1 – مكى، حسين، تاريخ بيست ساله ايران (انقراض قاجاريه و تشكيل سلسله ديكتاتورى پهلوى ) تهران انتشارات امير كبير 1357، ج 3، ص 130.

این مطلب تاکنون 2996 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir