ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 171   بهمن ماه 1398
 

 
 

 
 
   شماره 171   بهمن ماه 1398


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
روایتی ازآخرین ماه‌های حکومت شاه

تظاهرات عيد فطر كه از قيطريه شروع شد و آن انبوه جمعيت غير منتظره و شعار حكومت اسلامي كه همراه آن انبوه جمعيت بود و اساساً سازماندهي بي‌چون و چرائي كه آن جمعيت را به قيطريه كشانده و سپس در رديف‌هاي منظم به راهپيمايي در خيابان‌ها آورد زنگ خطر بزرگي بود. و تنها چند روز گذشت كه جمعه 17 شهريور پيش آمد و آن تظاهرات و برخورد در ميدان ژاله و صداي گلوله‌ها و خوني كه بر آسفالت خيابان‌ها ريخته شد. اين نيز دومين زنگ خطر بود و تازه شاه دانست كه مردم عليه او هستند. اين، روحيه شاه را يكسره دگرگون كرد و حتي مي‌شود اين لغت را به كار برد كه آن مرد با همه ابهت و قدرتي كه به آن تظاهر مي‌‌كرد يكسره شكست.
پس از اين دو حادثه ديگر كسي چهره خندان و شاداب شاه را نديد. او به انزوايش پناه مي‌برد و اگر در جمع درباريان مي‌آمد حرف نمي‌زد، شوخي نمي‌كرد و بر سر ميز شام اخمو و درهم بود و شام هم كه تمام مي‌شد بي‌درنگ ميز شام را ترك مي‌كرد و به اتاقش پناه مي‌برد. با او نمي‌شد حرف زد چرا كه بي‌حوصله بود و حالت افسردگي او روز به روز شديدتر مي‌شد. به يادم هست كه شريعتمداري پيغام داده بود كسي كه اعلام جمهوري مي‌كند (منظورش سنجابي بود) نمي‌برندش در كاخ و وقت ملاقات به او بدهند و شاه هيچ جوابي به اين پيغام نداد. خود من پيام آندره‌اُتي وزير خارجه ايتاليا را به شاه دادم كه ما تقصيري نداريم بيشتر روزنامه‌هاي ايتاليا در دست چپي‌هاست و دانشجويان در آن نفوذ دارند و اگر آن‌ها عليه شاه مي‌نويسند ما گناهي نداريم ولي شاه فقط اين پيغام را شنيد و هيچ نگفت و بعد به نقطه نامعلومي نگاه كرد. من در آن زمان كه از نزديك مي‌ديدم شاه چگونه در خود فرو رفته است و قادر به هيچ عكس‌‌العملي در برابر طوفان حوادث نيست، به فرح و اطرافيانش مي‌گفتم كه بايد مبارزه كرد و نبايد باج داد. فريدون جوادي كه حرف مرا شنيد گفت اين افراد (منظورش مردم بود كه در كوچه و خيابان‌ها تظاهرات مي‌كردند) به خون شماها تشنه هستند. من گفتم پس تشتي بياوريد و سر مرا ببريد! جوادي با اين حرف مي‌خواست بفهماند كه آن‌ها از مردم هستند و عليه ما هستند و من قلبم فرو ريخت و دانستم كه دشمن تا بيخ گوش شاه رخنه كرده است. من امروز مثل آفتاب برايم روشن است كه شاه به علت بيماري كار خودش را تمام شده مي‌دانست و نيز مي‌دانست كه نه همسرش و نه پسرش قادر به حكومت نيستند و خودش هم مي‌ديد كه مردم عليه او شوريده‌ا‌ند و براي همين همه چيز را رها كرده و به دست پيشامدها سپرده بود كه هر چه مي‌خواهد بشود، بشود.
شاه در تابستان و در نوشهر هنوز اين باور را نداشت اما در تهران و در شهريور 57 كه تهران به پاخاست حقيقت تلخ را دريافت و با روحيه شكسته و افسردگي كامل به لاك انزوا و سكوت پناه برد. در همين ايام بود كه شهبانو اهرم قدرت را به دست گرفت و هر كار را كه خواست كرد. راستش را بخواهيد در آن روزها كسان ديگري هم كه به سراغ شاه مي‌آمدند همه با تعجب و حيرت مي‌پرسيدند كه چرا شاه دست به اقدامي نمي‌زند. بعضي هم طرح و برنامه‌اي داشتند و به خيال خود راه‌حلي به نظرشان رسيده بود كه مي‌آمدند و مطرح مي‌كردند، اما شاه با همان حالت افسردگي به كسي جواب درستي نمي‌داد. خود من در آن موقع از جمله آدم‌هايي بودم كه اعتقاد داشتم بايد ايستادگي كرد و بايد عكس‌العمل‌ نشان داد اما نظر من با نظر فرح و يارانش كه شيوه ليبراليسم را پيش گرفته بودند و سوداهاي ديگر در سر مي‌پروراندند متضاد بود. اين تنها خود شاه بود كه بايد قاطعيت نشان مي‌داد اما وي چنان در تار و پود افسردگي و شوك روحي قرار داشت كه حاضر به هيچ نوع عكس‌العملي نبود. اين مسئله واقعاً درست است كه او براي ترك كشور روزشماري مي‌كرد و مي‌خواست خودش را از آن شرايط كه هرگز انتظارش را نداشت خلاص كند. دليل روشن آن صحبتي است كه رستم اميربختياري يكي از رؤساي تشريفات دربار براي خود من نقل كرد و مي‌گفت كه شاه گذرنامه‌اش را براي تجديد داده بود و هر روز از من سئوال مي‌كرد كه پس اين گذرنامه چه شد و كي آماده مي‌شود؟
من به سياست خارجي و اين كه شاه گفته است سفيران انگليس و امريكا براي حركت من به سوي فرودگاه ساعتشان را نگاه مي‌كردند كاري ندارم ولي اخلاقاً خود را ملزم مي‌دانم گفتگويي را كه با شاه در خارج از كشور و به طور مكرر داشته‌ام در اين‌جا بازگو كنم تا شايد راز آن افسردگي و داغاني روزهاي آخر اقامتش در تهران روشن شود! سئوال هميشگي من از شاه اين بود: چرا ول كرديد و رفتيد؟ اوايل در باهاماس و مكزيك مي‌گفت: تقدير الهي بود. اما در مصر كه من باز اين سئوال را مطرح كردم با عصبانيت گفت: چند هزار بار برايت شرح بدهم كه براي اين كه پادشاهي ادامه پيدا كند از زدن خودداري كردم(*) اينك خود من هم مي‌توانم با توجه به مجموعه دريافت‌ها و تماس‌ها اين عقيده را بازگو كنم كه شاه حقيقتاً عقيده نداشت با خونريزي كه فرمانش را بدهد ورثه او بتوانند تاج و تخت را حفظ كنند. به هر تقدير، روحيه شكسته شاه و ناباوري او در برابر شعارهاي مرگ بر شاه كه آسمان سراسر كشور را پوشانده بود از شاه در آخرين روزهاي اقامتش در كشور آدمي ديگر ساخته بود كه بهترين وضعيت را براي خودش آن مي‌ديد كه هر چه زودتر از اين غوغاها دور شود. اينكه تاريخ درباره اين عمل او چه قضاوتي خواهد كرد امر ديگري است ولي آن انساني كه در آن روزها از نزديك شاهد ديدارش بودم كسي نبود كه در آن ميدان بماند و مبارزه كند. البته هنوز و همچنان اين پرسش بر سر جاي خود باقي است كه چرا شاه در آخرين ماه‌هاي اقامتش در ايران و در حقيقت آخرين ماه‌هاي سلطنتش بدين گونه زبون و بي‌اراده و بي‌تفاوت شده بود؟
يقيناً بيماري شاه در فرو غلطاندن او به حالت افسردگي نقش اصلي و اساسي داشت. اما مسئله ديگري هم بود و آن اين كه شاه معتقد بود خود و خاندان او به مملكت و مردم خدمات شايان كرده‌اند و در دوران پهلوي بوده است كه ايران از مدار واپس‌ماندگي و زندگي قرون وسطايي به دوران مدرن پيوسته است. به همين ملاحظه وقتي ديد كه مردم چگونه عليه او شوريده‌‌اند حقيقتاً سرخورده و افسرده شد و برايش باوركردني نبود ملت در پاسخ به خدمتي كه خود قايل بود به ايران و ايراني كرده است چنين عكس‌العملي را نشان بدهد. نكته ديگر اين كه در اين اواخر خود را فوق‌العاده تنها و بي‌كس احساس مي‌كرد به خصوص كه بازداشت دولتمداران پيشين آخرين چوب حراج را برتنه اعتقاد رجال پيشين به شاه و دربار زد و همه به فكر فرار و بيرون كشيدن گليم خود از آب افتادند و به جز معدود افراد وفادار كه بيشتر همان كاركنان معمولي دربار بودند كسي به سراغ وي نمي‌آمد.
دولت بختيار دولتي بود كه فرصتي را كه شاه در انتظار آن بود به او داد. پيش از بختيار، دكتر صديقي يكي از رهبران جبهه ملي و وزير كشور مرحوم دكتر مصدق كانديداي نخست‌وزيري شده بود اما شرط او كه شاه در مملكت و حداقل در جزيره كيش بماند قبول نشد و نخست‌وزيري او منتفي شد . اما بختيار نه تنها چنين شرطي نداشت كه ظاهراً موافق هم بود كه شاه كشور را ترك كند و اين دقيقاً همان خواست شاه بود. چنين شد كه شاه در حالت افسردگي و شوكي كه تا هنگام مرگ او را رها نكرد با چشمان پر از اشك تهران را براي هميشه ترك گفت.
نخست‌وزيري بختيار پايان نظام شاهنشاهي بود و نيز يكي از اشتباهات بزرگ تاكتيكي كه ياران فرح و مخصوصاً رضا قطبي مرتكب شدند. بختيار پايگاهي در بين مردم به خروش آمده نداشت و كارهاي او از قبيل انحلال ساواك ته مانده نيرو و توان نظام را بر باد داد و در اين ميان ارتش نيز كه عموم فرماندهانش عمري عادت كرده بودند مستقيماً از شاه دستور بگيرند و اساساً تربيت آن‌ها بر همين اساس صورت گرفته بود، سردرگم ماند. صورت جلسه فرماندهان ارتش كه در كتاب «مثل برف آب خواهيم شد» مندرج است نشان كامل سردرگمي اميران ارتش ايران را كه براي روزهايي چنين سخت تربيت نشده و عموماً فاقد ذهنيت سياسي و اجتماعي بودند، به دست مي‌دهد. معني سردرگمي ارتش هم چيزي جز اين نبود كه اين تنها تكيه‌گاه بختيار نيز براي او تكيه‌گاهي مؤثر نباشد. پس از اينكه شاه و شهبانو در روزي غم‌انگيز و با چشماني اشكبار فرودگاه مهرآباد را ترك كردند و بختيار نخست‌وزير مملكت بدون شاه شد همه چيز گواهي مي‌داد كه شمارش معكوس براي سقوط نظام شاهنشاهي شروع شده است. چرا كه بختيار در برابر هيبت آيت‌الله خميني بسيار كوچك و كوچك مي‌نمود و وجود ارتش تنها كورسوي نجات بود. اما ارتش در بامداد 22 بهمن اعلام بي‌طرفي كرد و نخست‌وزيري كوتاه مدت بختياركه از قبل سرنوشت محتوم آن تعيين شده بود، در موج‌خيز آشفتگي‌ها و برخوردهاي خونين به پايان رسيد. با پايان عمر دولت سي و هفت روزه شاهپور بختيار عمرنظام دوهزارو پانصد ساله شاهنشاهي و عمر سلطنت پنجاه و چند ساله دودمان پهلوي نيز به آخر آمد و اين دفتر از دفترهاي تاريخ پرفراز و نشيب كشور ما براي هميشه بسته شد.
* معلوم نيست منظور از مضمون فوق كه در اين خاطرات تكرار شده، چيست؟ شاه تا زماني كه مي‌توانست «زد» و «ماند». تاريخ 37 ساله سلطنت او سرشار از صحنه‌‌هاي كشتار فجيع حركت‌هاي مردمي است. سيطره 22 ساله سازمان امنيت پهلوي (ساواك) چنان صحنه‌هايي از كشتار و ارعاب و شكنجه و هتك حقوق سياسي شهروندان پديد ساخت، كه نام آن را در زمرة بدنام ترين نهادهاي سركوبگر تاريخ معاصر ـ چون «گشتاپو» ـ در فرهنگ سياسي جهان ثبت نمود. در آغاز انقلاب نيز شاه تا زماني كه برايش مقدور بود از ارعاب و كشتار فروگذار نكرد و صحنه‌‌هايي چون17 شهريور و فاجعه مسجد كرمان و غيره آفريد. آيا در زماني كه همه مردم عليه حكومت او به پاخاسته بودند، ودر زماني كه امواج عصيان همگاني حتي بدنه ارتش و نيروهاي انتظامي رژيم او را در برگرفته بود و با پيوستن آنان به انقلاب، او به جز چند صد نظامي وفادار هيچ اهرمي براي كشتار در اختيار نداشت، آيا باز هم مي‌توانست «بزند» و «بماند»!؟ شاه پس از كشتار وسيع و «رفتن» مانند پدر خود گمان مي‌كرد مي‌تواند سلطنت را براي پسرش باقي گذارد.

منبع:پس از سقوط، سرگذشت خاندان پهلوي در دوران آوارگي، خاطرات احمد علي مسعود انصاري، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، بهار 1385، ص 149 تا 154

این مطلب تاکنون 1432 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir