ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 164   تير ماه 1398
 

 
 

 
 
   شماره 164   تير ماه 1398


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
از مكافات عمل غافل مشو

در عصر حكومت قاجار عده زيادي بي‌گناه به اتهام بابي بودن دستگير و مجازات مي‌شدند. اين بي‌گناهان اغلب كساني بودند كه به ظلم و ستم شاه و درباريان اعتراض و مردم را به قيام عليه آن حكومت جبار دعوت مي‌كردند. بسياري از مردم هم گير فراشان و مأموران حكومت مي‌افتادند و چون حاضر نمي‌شدند به آنان رشوه دهند، مأموران به آنها تهمت بابي بودن مي‌زدند. يكي از نويسندگان قديمي سالهاي پيش، از خاطرات جواني خويش مطلبي را نقل مي‌كند. او مي‌گو‌يد كه در جواني هنگام سفر به كرمان در قهوه‌خانه‌اي توقف مي‌كند و در آنجا پيرمرد بيماري را در سرداب مي‌بيند:
او در انبار قهوه‌خانه در گوشه‌اي افتاده بود. قهوه‌چي از باب ترحم، هر چند گاه يك بار به زيرزمين مي‌رفت؛ مقداري نان و كوزه آبي جلوي او مي‌گذاشت و از انبار مي‌آمد، آنچنان كه گويي حيواني را غذا مي‌دهد. زخمهايي هولناك تمام سر و صورت و بدن مرد بيمار را فراگرفته و او را از صورت يك انسان خارج كرده بود. وضع او به قدري نفرت‌انگيز و در عين حال ترحم‌آور بود كه واقعاً مثل «مرگ براي او عروسي است» در مورد وي مصداق كامل پيدا مي‌كرد. هيچ‌كس او را نمي‌شناخت و از گذشته‌اش خبر نداشت. چند ماه بود كه در آن بيغوله افتاده بود و جان مي‌‌كند.
من از روي كنجكاوي به نزد وي رفتم و از او خواستم سرگذشت خود را برايم بگويد. او با چشمان بي‌نور خود به من نگريست و آنگاه با صدايي كه گويي از اعماق چاهي بيرون مي‌آمد و انسان را به لرزه درمي‌آورد گفت: جوان بودم كه نزد عمويم كه يكي از فراشان شاهي بود، شاگرد فراش شدم. حسب‌المعمول مي‌بايستي مدتي بدون حقوق كار كنم تا پس از آشنايي به رموز كار، مواجب برايم معين كنند. در همان ماههاي اوليه محيط فاسد آنچنان مرا براي اخذ رشوه حريص كرد كه حدي نداشت؛ ولي كسي هنوز برايم تره خرد نمي‌كرد.
يك روز ماه رمضان، نزديك افطار از يكي از كوچه‌هاي محله سنگلج مي‌گذشتم. پيرمردي را ديدم كه كاسه‌اي كوچك محتوي مقدار كمي روغن در يك دستش بود و در زير بغل ديگرش چند عدد هيمة خشك گرفته و به سوي خانه خود مي‌رفت.
قيافة پيرمرد به قدري ساده و مظلوم به نظرم رسيد كه فكر كردم خواهم توانست به بهانه‌اي از او مبلغي رشوه دريافت كنم. جلو رفتم و گفتم: عمو، در اين محل دزدي شده و بايد هر كس را كه مظنون هستيم جلب كنيم و به فراشخانه ببريم. زود باش با من بيا! پيرمرد نگاهي به من كرد و گفت: فرزند، به من مظنون شده‌اي؟ گفتم: بلي، بيا برويم. او ديگر چيزي نگفت و با من به راه افتاد. من انتظار داشتم كه به عجز و لابه بيفتد و با پرداخت مبلغي رشوه از من تقاضاي كمك كند؛ ولي او بدون آنكه حرفي بزند با من راه افتاد. گفتم: اگر دو ريال بدهي آزادت مي‌كنم. گفت: من نه پول دارم و نه كاري كرده‌ام. مبلغ را به ده شاهي رسانيدم. اثر نكرد. ديدم بي‌فايده است، ولي رويم نمي‌شد او را همينطور ول كنم. مي‌خواستم خواهش كند تا آزادش كنم، ولي هيچ حرفي نزد. بالاخره به فراشخانه رسيديم و وارد حياط شديم. خودم هم دچار ترس شده بودم كه اگر پرسيدند او چه كار كرده چه بگويم. ناگهان ديدم جنب و جوش غيرعادي به چشم مي‌خورد. چشمم به ناصرالدين شاه افتاد كه از طرف مقابل مي‌آمد و عده‌اي فراش نيز اطرافش بودند. معلوم شد براي سركشي آمده است. مثل بيد مي‌لرزيدم. شاه جلوي من رسيد و نگاهي به من و پيرمرد كرد و گفت: پسر، اين مرد چه كار كرده است؟ در حاليكه زبانم گرفته بود گفتم: قربان، بابي است. شاه همانطور كه مي‌رفت گفت: طنابش بيندازيد! طنابش بيندازيد! هنوز حرف شاه تمام نشده بود كه دو سه نفر از فراشها جلو دويدند و طنابي به گردن پيرمرد انداختند و او را روي زمين كشيدند و به طرف چاهي كه وسط حيات فراشخانه بود بردند و او را كه ديگر خفه شده بود، به درون چاه انداختند و در چاه را گذاشتند و پي كار خود رفتند. هيچ‌كس به من حرفي نزد و سئوالي نكرد. ظرف چند دقيقه حيات خلوت شد و جز من كسي باقي نماند و ديدم كاسه روغن ريخته و چوبها و هيمه‌هاي او دور و بر چاه افتاده است. حالي به من دست داد كه گفتني نيست. پس از مدتي بيمار شدم و از آن موقع تا حال كه سي سال مي‌گذرد آوارة كوه و بيابانم. چند سال است كه اين زخمها تمام بدن مرا پر كرده و شب و روز آرزوي مرگ مي‌كنم، اما از مرگ خبري نيست.
حرفهاي آن مرد تمام شد و شروع كرد به گريستن و من مبهوت و حيران از نزد او رفتم. آري، اين يكي از نتايج تهمت است؛ به خصوص كه با اغراض شخصي توأم باشد.»

منبع:خواندنيها ، شنبه 18 خرداد 1342، ص 23.

این مطلب تاکنون 1657 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir