ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 40   اسفندماه 1387
 

 
 

 
 
   شماره 40   اسفندماه 1387


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
كابوس اوامر دربار

مينو صميمي منشي مخصوص فرح پهلوي در امور بين‌ا لمللي، در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «پشت پرده تخت طاووس» موارد متعددي از سوءاستفاده‌هاي شاه و درباريان را افشاء كرده است. وي به سبب تسلط كامل به سه زبان فرانسه، آلماني و انگليسي به مدت 6 سال (از 1346 تا 1352) نقش مهمي در رتق و فتق امور مربوط به سفرهاي متعدد شاه و فرح به كشور سوئيس داشته و مسائل گوناگوني از آنچه طي اين سفرها رخ داده در كتابش آورده است.
خاطره‌هائي كه ذيلاً به آن اشاره مي‌شود، ‌چند نمونه از رويدادهائي است كه وي خود در آنها دخالت داشته است.
يكي از وظايف بسيار دشوارم در مواقع سفرشا ه به سوئيس ـ‌كه در موارد عديده حالت مسخره نيز به خود مي‌گرفت ـ دوندگي براي تأمين خواسته‌هاي عجيب و غريب شاه و ملكه بود. اين امر البته به وسواس بيمارگونه شخص سفير(1) نيز ارتباط پيدا مي‌كرد، كه دائم در هول و هراس بود تا مبادا كمترين تعللي در اجراي دستورات «شاهانه» صورت گيرد.
گاه كه ملكه فرح شخصاً يادداشت مي‌فرستاد و يا تلفن مي‌كرد، سفير سر از پا نمي‌شناخت تا آ‌نچه مورد نياز ملكه بود بسرعت تأمين كند. هر بار از سوي وزير دربار يا طبيب مخصوص شاه به وسيله تلفن يا ارسال يادداشت چيزي از سفير خواسته مي‌شد، او همه اعضاي سفارتخانه را بسيج مي‌كرد تا هر طور شده فوراً هر چه خواسته‌اند برايشان تهيه كنيم.
سفير از همان روز اول به من هشدار داده بود كه هيچ تعللي در راه اجراي دستورات شاه و ملكه و همراهانشان نمي‌بخشد، و بايد كاملاً چشم و گوشم باز باشد تا تمام نيازهايشان را در اسرع وقت تأمين كنم.
او بقدري از شاه و درباريان مي‌ترسيد كه گاه واقعاً دلم به حالش مي‌سوخت. ولي اين حالت نه فقط منحصر به شخص سفير، كه ديگر اعضاي سفارتخانه را هم شامل مي‌شد؛ و آنها نيز با احساس عجز و توأم با وحشت در مقابل شاه و درباريان، به گونه‌اي رفتار مي‌كردند كه گويي شاه چون خداوند‌گار است و بايد هم از او ترسيد و هم به فرامينش بي‌چون و چرا گردن نهاد.
براي آگاهي به ماجراهاي مضحكي كه گاه به خاطر وسواس و وحشت حاكم بر سفارتخانه در تأمين خواسته‌هاي شاه پديد مي‌آمد، بد نيست نمونه‌اي را نقل كنم:
يك روز بعد‌ازظهر در عين حال كه مشغول ترجمة مقاله مندرج در يك از روزنامه‌هاي آلماني زبان سوئيس بودم، گه‌گاه نگاهي نيز از پنجره به درختان صنوبر پوشيده از برف مي‌انداختم و آرزو مي‌كردم كاش از آن همه بار مسئوليت آسوده مي‌شدم تا بار ديگر آزادي را بدست آورم.
مقاله‌اي كه مشغول ترجمه‌اش بودم به مسايل ايران ارتباط پيدا مي‌كرد مي‌دانستم مضمون آن به مذاق مقامات كشور خوش نمي‌آيد، مردد بودم كه آيا واقعاً سفير ترجمة مقاله را به دست شاه در «سن‌موريتس» خواهد رساند يا نه؟ زيرا طبق تجربياتم در همان مدت كوتاه به اين نتيجه رسيده بودم كه سفير فقط مقالات حاوي تحسين و تمجيد از شاه را به وي ارائه مي‌دهد و هر چه مقالة انتقادآميز باشد در بايگاني سفارتخانه نگه مي‌دارد.
ضمن ترجمة مقاله، غرق در افكار خود بودم كه يك مرتبه ديدم سفير در مقابلم ايستاده و با صدايي كه از فرط عجله مي‌لرزد به من دستور مي‌دهد: «زودباش، هركاري داري زمين بگذار و آماده شو كه يك كار بسيار بسيار فوري پيش آمده است». و بلافاصله نيز ادامه داد : «هم‌اكنون خبر داده‌اند كه اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر به دليل عود بيماري اگزماي مزمن وجود مبارك، دچار خارش دست شده‌اند و نياز به يك پماد كورتيزون دارند، كه گويا براي رفع ناراحتي ايشان بسيار مؤثر است و بايد به سرعت تهيه شود»... از گفته‌هاي سفير چنين فهميدم كه يكي از همراهان شاه براي رفع خارش دست او كورتيزون را توصيه كرده و وزير دربار هم از سفارتخانه خواسته تا فوراً اين پماد خريداري و به «سن‌ موريتس» ارسال شود.
اولين فكري كه به ذهنم رسيد، رفتن به نزديك‌ترين داروخانه براي خريدن پماد كورتيزون بود. بلافاصله نيز با رانندة مخصوص سفير حركت كردم تا در اولين داروخانه پماد مورد نظر را تهيه كنم.
مدير داروخانه با شنيدن نام پماد كورتيزون سريِ تكان داد و گفت: «پمادي به اين نام نداريم». و آنگاه پس از جستجو در كتاب قطور راهنماي داروها توضيح داد:
«اصولاً‌ چون پمادي به اين نام در سوئيس ساخته نمي‌شود، يافتن آن در سراسر سوئيس محال است. ولي پمادهايي حاوي كورتيزون با نام‌هاي ديگر وجود دارد كه مي‌تواند به جايش مصرف شود».
وقتي به سفارتخانه برگشتم و گفتة مدير داروخانه را براي سفير نقل كردم، يك مرتبه جهنمي به پا شد و سفير با درشتي خطاب به من فرياد زد: «من نمي‌فهمم چطور شما حرف يك داروساز احمق و ابله سوئيسي را باور كرده‌ايد و دست خالي برگشته‌ايد. فوراً برويد و هر طور شده پماد كوتيزون را پيدا كنيد...».
چون مي‌دانستم سفير به دليل ترس از شاه، وسواس بيمارگونه‌اي براي اجراي دستورات او دارد، ترجيح دادم در مقابل شماتت او از خود عكس‌العملي نشان ندهم و باز هم به جستجو ادامه دهم و هر شده پماد مورد نياز شاه را پيدا كنم.
تمام آن روز بعدازظهر تا شب در شهرهاي مختلف سوئيس از اين داروخانه به آن داروخانه رفتم، و حتي در آن سوي مرز جستجوي داروخانه‌هاي داخل خاك آلمان را هم از قلم نيانداختم، تا شايد پماد كذايي را پيدا كنم؛ ولي از آن همه تكاپو هيچ نتيجه‌اي بدست نياوردم.
رانندة مخصوص سفير كه همه جا همراهم بود، با توجه به گرفتاريهايم در راه اجراي دستورات آن‌چناني، چون مي‌دانست اغلب حتي زندگي خصوصيم را نيز فداي انجام وظيفه مي‌كنم، خيلي نسبت به من دلسوزي مي‌كرد. ولي من طي مدتي كه با اتومبيل مناطق مختلف سوئيس را زير پا مي‌گذاشتم، هر جا با جواب منفي داروخانه‌اي روبرو مي‌شدم، به شدت حرص مي‌خوردم. و بيشتر هم از اين موضوع عصباني بودم كه چرا تبديل به يك عروسك بي‌اراده در دست مردي ديوانه شده‌ام و بيهوده بايد وقتم را براي يافتن پمادي با نام مخصوص تلف كنم كه احتمالاً يكي از درباريها آن را به عنوان داروي مؤثر براي درمان خارش دست شاه معرفي كرده است.
به هر داروخانه‌اي مي‌رسيدم، پيشاپيش مي‌دانستم چه جوابي خواهم گرفت. و اصولاً هم از همان اول معلوم بود كه هيچ نتيجه‌اي از آن همه دوندگي به بار نخواهد آمد. زيرا با آگاهي به دقت نظر سوئيسيها، اطمينان داشتم كه اگر مي‌شد پماد مورد نظر را در سوئيس يافت، مطمئناً اولين داروخانه مي‌توانست ترتيب كار را بدهد و ديگر هيچ لزومي به جستجو از داروخانه‌هاي ديگر نبود.
موقعي كه سرانجام در ساعت 6 بعدازظهر با دست خالي به سفارتخانه بازگشتم، مواجهه با سفيري كه از شدت ناراحتي رنگ به چهره نداشت، به من فهماند كه بيچاره در تمام مدت بعدازظهر از سوي وزير دربار ـ كه همراه شاه در سن‌موريتس به سر مي‌برد ـ تحت فشار قرار داشته تا هر چه زودتر پماد را پيدا كند و بفرستد.
سفير پس از آگاهي از نتيجة منفي مأموريتم، براي آنكه جاي هيچ چون و چرا باقي نماند، به من دستور داد:
ـ «همين الآن تلفني با رئيس ادارة گمرك سوئيس تماس بگيريد. شايد او بداند اين پماد را كجا مي‌شود تهيه كرد».
ـ «ولي قربان الآن مدتي است وقت اداري تمام شده و نمي‌توان كسي را در ادارة‌ گمرك پيدا كرد».
ـ «با اين حال تماس بگيريد».
موقعي كه تلفن كردم، كارمند كشيك گمرك گوشي را برداشت. ولي چون او نتوانست هيچ اطلاعاتي در مورد داروي مورد نظر بدهد، سفير آهسته در گوشم گفت : «از او شماره تلفن منزل رئيس اداره گمرك را بگير».
كارمند كشيك با شنيدن تقاضايم، قاطعانه جواب داد كه به هيچ‌وجه نمي‌تواند تلفن منزل رئيس را در اختيارم بگذارد. ولي من چون مي‌ديدم كه سفير عنقريب از شدت ناراحتي سكته خواهد كرد، با لحني ملتسمانه به كارمند كشيك گفتم: «خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد. مسأله خيلي فوري و حياتي است. به مرگ و زندگي يك نفر ارتباط دارد...»
در حالي كه به خاطر اين دروغگويي، از خود احساس تنفر مي‌كردم، كارمند كشيك راضي شد تلفن مرا به رئيس گمرك بدهد، تا اگر او شخصاً تمايل داشت با من تماس بگيرد.
چند دقيقة بعد كه رئيس گمرك تلفن كرد، جريان را برايش شرح دادم و بخصوص تأكيد كردم كه سفارتخانه چشم به راه كمك او دوخته است. ولي رئيس گمرك كه لحن كلامش نشان مي‌داد با مردم‌آزاري ديپلمات‌هاي ايراني آشنايي كامل دارد، با بي‌تفاوتي گفت: «بايد تا فردا صبح صبر كنيد تا من به اداره بروم و در آنجا با نگاهي به پرونده داروها جواب شما را بدهم».
موقعي كه جواب رئيس گمرك را براي سفير ترجمه كردم، او دفعتاً گوشي را از دستم گرفت و با زبان فرانسه شكسته بسته آن‌قدر التماس و زاري كرد تا بالاخره توانست رئيس گمرك را راضي كند كه همان شب با اتومبيل سفارتخانه به دفتر كارش برود و در مورد امكان يافتن پماد كورتيزون در سوئيس به ما جواب قطعي بدهد.
حدود ساعت 9 شب بود كه رئيس گمرك از دفتر كارش به سفارتخانه تلفن كرد و گفت: «در سوئيس پمادي به نام كورتيزون ساخته نمي‌شود، ولي در آمريكا و انگليس مي‌توان پمادي به همين نام يافت». كه سفير نيز پس از شنيدن اين خبر بلافاصله با سفارتخانه‌هاي ايران در واشينگتن و لندن تماس گرفت و از آنها خواست تا در اسرع وقت پماد مورد نياز شاه را تهيه كنند و به سوئيس بفرستند.
در حالي كه مطمئن بودم اعضاي هر دو سفارتخانه نيز بلافاصله در تكاپوي يافتن پماد به هر سو روانه شده‌اند، سرانجام از لندن خبر دادند كه پماد كورتيزون در داروخانه‌هاي انگليس موجود است.
به اين ترتيب سلسله تلاش بيهوده در وضعيتي به پايان رسيد كه اصلاً نيازي به آن همه دوندگي نبود و در داروخانه‌هاي سوئيس نيز مي‌شد پماد حاوي كورتيزون را به راحتي يافت. ولي چون نام تجارتي دارو در سوئيس چيز ديگري بود، سفير جرأت نمي‌كرد پيشنهاد مرا بپذيرد و پمادي با همان فرمول ـ منتها با نام تجارتي ديگر ـ براي استفادة شاه بفرستد؟ چرا كه معتقد بود دستورات «شاهنشاه» بايد مو به مو اجرا شود و هرگز كسي حق ندارد كلمات او را به ميل خود تعبير كند.
بالاخره كابوس «پماد كورتيزون» موقعي به پايان رسيد كه يك هواپيماي اختصاصي از سوئيس به لندن رفت و با خود 20 لوله پماد كذايي را به زوريخ آورد. بعد هم اين پمادها در فرودگاه زوريخ به يك اتومبيل انتقال يافت و با سرعت به «سن موريتس» فرستاده شد تا براي درمان خارش دست شاه مورد استفاده قرار گيرد.
فعاليت‌هاي ما در سفارتخانه به گونه‌اي جريان داشت كه اغلب برايم ترديد برانگيز بود و نمي‌دانستم آيا واقعاً وظيفة كارمندان يك سفارتخانه همان است كه ما انجام مي‌دهيم، يا مسأله به طور كلي صورت ديگري دارد؟
وظايفي كه به عهدة من محول شده بود، در بسياري موارد چنان با روحيات و افكارم تضاد داشت كه حالت يك كار شاق و فرساينده را به خود مي‌گرفت و ناچار با اكراه در صدد اجرايش بر مي‌آمدم.
اقدامات سفارتخانه حتي با آنچه در مطبوعات ايران راجع به سيستم حاكم و روند سياست خارجي كشور انتشار مي‌يافت نيز كاملاً مغاير بود: مطالب مندرج در مطبوعات چاپ ايران اين طور نشان مي‌داد كه مأموران سياسي ايران در خارج، نمايندگان كشوري پيشرفته هستند كه رهبري «داهيانه» شاه آن را تا پايان قرن حاضر به سطح كشورهايي مثل فرانسه و سوئد خواهد رساند؛ و نيز روزي نبود كه ضمن طرح مسألة سرسپردگي مردم ايران به شاه در روزنامه‌ها، سخن از ديدگاههاي بديع شاه و مشاورانش در باب انقلاب اجتماعي به ميان نيايد. ولي آنچه ما در سفارتخانه انجام مي‌داديم، نه تنها ارتباطي به وظايف مأموران ديپلماتيك يك كشور «پيشرفته» و نمايندگان يك شاه «روشنفكر» نداشت، كه برعكس جز تلف كردن پول و هدر دادن نيروي كار انساني ثمر ديگري به بار نمي‌آورد.
آنچه در سفارتخانه انجام مي‌گرفت، يا به يك سلسله فعاليت مستمر براي تدارك سفر‌هاي پرخرج و ظاهر فريب شاه و گروه كثير همراهانش به سوئيس مربوط مي‌شد، و يا دوندگي براي تهيه وسايل گوناگون و گاه عجيب و غريبي بود كه دربار شاه پشت سرهم در طول سال به ما حواله مي‌داد... در فهرست وسايل مورد نياز در پايان كه دائم از تهران به دستمان مي‌رسيد، تقريباً هر چيزي به چيزي به چشم مي‌خورد: از اتومبيلهاي مرسدس بنز و فراري و مازراتي گرفته تا داروهاي اختصاصي، و از مبلمان استيل دانماركي گرفته تا ساعت و جواهرات ساخت سوئيس.
مثلاً يك بار سرپرست اصطبل سلطنتي در تهران از ما خواست برايش مقداري گياه «جين سينگ» كه شنيده بود براي تقويت قوة باء مؤثر است ـ تهيه كنيم، و ما هم البته اين گياه را به قيمت گزاف خريديم و برايش فرستاديم. ولي بعد از مدتي گويي كه اكثر درباريان از ضعف قوه جنسي در رنج باشند ـ از تهران سيل تقاضا براي «جين‌سينگ» به طرف سفارتخانه سرازير شد، و ما هم ناچار با صرف هزينه‌اي هنگفت مقدار زيادي از اين گياه را خريديم تا به تهران ارسال كنيم. ليكن اين بار به خاطر حجم زياد آن مجبور شديم در عوض استفاده از كيف‌هاي مخصوص پست‌ سياسي، محمولة «جين‌سينگ» را با هواپيماي باربري به تهران بفرستيم تا مورد استفاده مردان درباري قرار گيرد.
يكي از مهم‌ترين گرفتاريهاي ما اين بود كه مقامات دربار سلطنتي، سفارتخانة ايران در سوئيس را به چشم يك ماشين جادويي براي تأمين نيازهايشان مي‌نگريستند و توقع داشتند هر لحظه با فشردن دكمة اين ماشين فوراً به آنچه مي‌خواهند دست يابند. در اين ميان نيز چون سفير همة دستورات آنها را اول به من حواله مي‌داد، لذا به مرور عادت كرده بودم در منزل خود اكثراً نيمه شب‌ها با صداي زنگ تلفن بيدار شوم و سخنان سفير را در مورد تأمين خواسته‌هاي مضحك درباريان بشنوم. به همين جهت، اولاً آپارتماني در نزديكي سفارتخانه اجاره كرده بودم تا در صورت لزوم به سرعت براي اجرا دستورات آنچناني در سفارتخانه حاضر شوم و ثانياً براي كاستن از دردسرهاي خود، يك فهرست جامع شامل انواع آدرس و شماره تلفن تهيه كرده بودم كه بتوانم بدون معطلي و سردرگمي فوراً با محل‌هاي مورد نظر تماس بگيرم.
براي آنكه نمونه‌اي هم ارائه داده باشم، بد نيست در اينجا خاطره‌اي را نقل كنم كه توقعات مضحك شاه و دربايان را از سفارتخانة ايران در سوئيس به خوبي نشان مي‌دهد.
حوالي نيمه شب يكشنبه‌اي تلفنم منزلم زنگ زد و سفير ـ چنانكه گويي فاجعه‌اي رخ داده است ـ با عجله و لحني هيجان زده از من خواست فوراً قلم و كاغذ بردارم و آنچه مي‌گويد به دقت يادداشت كنم: «... هم‌اكنون از تهران خبر داده‌اند كه شاهنشاه آريامهر دچار دندان درد شده‌اند و دندانپزشك سوئيسي خود را احضار كرده‌اند. شما فوراً با اين دكتر تماس بگيريد و همين امشب نيز ترتيب سفرش را به تهران بدهيد... من اينجا پاي تلفن منتظر خبر شما نشسته‌ام، و فراموش نكنيد كه جناب وزير دربار هم امشب در تهران پاي تلفن منتظر اقدام ما نشسته‌اند».
گوشي تلفن را در حالي گذاشتم كه واقعاً نمي‌دانستم چطور مي‌توان در آن ساعت يكشنبه شب به دندانپزشك شاه دسترسي پيدا كرد، و تازه بعد هم او را شبانه به هواپيما نشاند و به تهران فرستاد؟
تعجبم بيشتر از شخص سفير بود كه از قرار معلوم سالها در اروپا اقامت داشت، ولي هنوز نمي‌دانست تهية بليط هواپيما در ساعات نيمه شب يكشنبه اصلاً براي هيچ‌كس مقدور نيست. و در عين حال كه درك نمي‌كردم او چطور نتوانسته وزير دربار را از قضيه آگاه كند و بفهماند كه تا صبح روز دوشنبه هيچ كاري از دستمان برنمي‌آيد، بيشتر از اين جهت حرص مي‌خوردم كه سفير واقعاً به چه دليل از آمادگي دندانپزشك سوئيسي براي سفر به تهران ـ در آن فرصت بسيار كوتاه اطمينان داشته است؟ ضمناً اين مسأله مطرح بود كه : آيا واقعاً‌در ايران نمي‌شد دندانپزشكي براي معالجة دندان درد شاه يافت؟ ... مسلماً مي‌شد، ولي وزارت دربار شاهنشاهي عادت داشت همواره لقمه را از پشت سر به دهان بگذارد.
رفتار سفير ـ كه به نظر آدم تحصيل‌كرده و فهميده‌اي مي‌آمد ـ آنقدر برايم حيرت‌انگيز بود كه نمي‌توانستم جز ترس فراوان او از شاه علت ديگري براي توجيه اقداماتش بيابم. ولي ضمناً اين سؤال هم دائم در ذهنم مطرح بود كه: آيا واقعاً شخص شاه آدم ترسناكي است، يا رفتار اطرافيانش او را به صورت «ايوان مخوف» در آورده است؟
بعدها موقعي كه وارد خدمت دربار شدم و در موارد عديده با شاه و اطرافيانش برخورد كردم، تازه توانستم پاسخ مناسبي براي سؤال خود بيابم و از اين حقيقت آگاه شوم كه: شاه موجود ترسناكي نبود؛ ولي طبعي بسيار خوشگذران و عياش داشت كه حتي از ارضاي كمترين هوس خود غفلت نمي‌كرد؛ و نيز فوق‌العاده از تملق‌گويي اطرافيان خود لذت مي‌برد. بنابراين چون همه درباريان و رجال كشور، سرنوشت خود را در ارتباط مستقيم با جلب رضايت شاه مي‌ديدند، طبعاً هدفي جز جلب رضايت شاه تعقيب نمي‌كردند؛ و براي اين كار نيز بدون لحظه‌اي غفلت در تملق‌گويي به شاه مي‌بايست دائم بكوشند تا وسايل خوشگذراني او را در از هر نظر فراهم سازند.
آن شب چون هيچ راهي براي گريز از تماس تلفني با دندانپزشك سوئيسي وجود نداشت، ناچار در حالي كه ساعت از 11 شب گذشته بود شماره تلفن منزل او را گرفتم. مدتي طولاني تلفن زنگ زد تا سرانجام يك زن خواب آلود گوشي را برداشت و با لحني شماتت‌آميز پرسيد:
ـ «شما كه هستيد؟»
ـ «من از سفارت ايران تلفن مي‌كنم و از اينكه مزاحم شده‌ام واقعاً عذر مي‌خواهم. چون كاري بسيار فوري پيش آمده كه بايد حتماً پيامي را به آقاي دكتر برسانم، لطفاً بفرماييد ايشان با من صحبت كنند».
ـ گفتي چه سفارتخانه‌اي؟»
ـ «سفارت ايران»
ـ «دامادم الان در مرخصي است. شما هم اگر پيغامي داريد به من بگوييد تا فردا صبح تلفني به او اطلاع بدهم».
ـ «چون مسأله بسيار حياتي است و من بايد همين امشب با آقاي دكتر صحبت كنم، بنابراين بهتر است شمارة تلفن محل اقامت او را به من بدهيد».
ـ «متأسفانه نمي‌توانم».
با آنكه خودداري او از دادن شماره تلفن دامادش كاملاً منطقي به نظر مي‌رسيد، ولي بيچاره نه خبر داشت كه بر من چه مي‌گذرد و نه مي‌دانست در آن موقع چه وضعيت بحراني بر دربار حاكم است.
چون مطمئن بودم سفير به دليل شتاب فراوان براي آگاهي به نتيجة اقدام من، تا آن لحظه بارها به من تلفن كرده و با شنيدن بوق اشغال به حال جنون افتاده؛ آن‌قدر به مادر زن دكتر التماس كردم تا سرانجام توانستم او را راضي كنم شماره تلفن دامادش را به من بدهد. و بعد هم علي‌رغم خواهش او، كه تا فردا صبح با دكتر تماس نگيرم، تا گوشي را گذاشت بلافاصله به محلي كه دندانپزشك شاه براي استراحت و مرخصي در آنجا به سر مي‌برد، زنگ زدم.
به محض اينكه دكتر خواب‌آلود گوشي را برداشت، با لحني بسيار محترمانه جريان دندان درد شاه را برايش شرح دادم و كوشيدم تا با روشي سياستمدارانه او را براي سفر فوري به تهران آماده كنم. ولي عصبانيت دكتر هر چه را رشته بودم پنبه كرد. او در حالي كه فرياد مي‌كشيد، خطاب به من گفت:
ـ «بس كنيد! هر چه از دست شما كشيده‌ام كافيست! آخر چرا شما حتي در موقع مرخصي هم دست از سرم بر‌نمي‌داريد و نمي‌گذاريد چندي آرامش داشته باشم... خانم محترم! لطفاً بدقت حرفهايم را گوش كنيد و بعد به اربابتان بگوييد كه حتي خدا هم باشد نمي‌تواند مرا از مرخصي به سر كار برگرداند... همين كه گفتم! خوب روشن شد؟...».
ـ «آقاي دكتر! خواهش مي‌كنم عصباني نشويد. باور بفرماييد احساس شما را كاملاً‌درك مي‌كنم و از اينكه ناراحتتان كرده‌ام جداً‌متأسفم. ولي ضمناً به اطلاعتان مي‌رسانم كه اگر به اين درخواست پاسخ مثبت بدهيد، دربار شاهنشاهي دستمزد كلاني به شما خواهد پرداخت... حالا هم لطفاً اجازه بدهيد بليط سفر با هواپيما به تهران را براي فردا تهيه كنم، و قول مي‌دهم بيش از يكي دو روز در ايران معطل نشويد».
ـ نه، امكان ندارد. ضمناً هم بدانيد كه فقط شاه ايران مريض من نيست و از اين‌گونه مشتريهاي سرشناس خيلي به من مراجعه مي‌كنند... حالا هم اگر لطفاً‌اجازه بدهيد، ميل دارم از مرخصي خود استفاده كنم و مدتي از دست همة آنها راحت باشم. بخصوص كه در اينجا با همسرم هستم و تصديق مي‌كنيد كه اگر بخواهم او را تنها بگذارم و عازم ايران شوم، كار درستي انجام نداده‌ام».
چون ديدم از شدت عصبانيت او كاسته شده و پس از شنيدن مطلب مربوط به «دستمزد كلان» ديگر تمايلي به فرياد زدن ندارد، بلافاصله در جوابش گفتم:
ـ اگر واقعاً مسأله فقط به نگراني شما از بابت تنها ماندن همسرتان مربوط به مي‌شود، من به سادگي مي‌توانم ترتيبي بدهم كه همسر خود را نيز در سفر به تهران همراه ببريد.»
و چون پس از گفتن اين حرف، مدتي سكوت برقرار شد، دوباره پرسيدم:
ـ «آقاي دكتر! هنوز گوشي دستتان است؟»
ـ «بله».
ـ «خوب چه فكر مي‌كنيد؟ آيا ضروري مي‌دانيد نظر همسرتان را هم جويا شويد؟»
ـ لطفاً يك دقيقه صبر كنيد» . و بعد صداي قدمهايش را شنيدم كه از تلفن دور مي‌شد.
در حال انتظار براي شنيدن جواب او، قضية مضحك اعزام دندانپزشك از سوئيس به تهران براي درمان دندان درد شاه را در ذهن خود حلاجي مي‌كردم، كه به فكر حال و روز خودم افتادم و قهراً در صدد يافتن پاسخي براي اين سؤال برآمدم كه: واقعاً تا چه زماني خواهم توانست در شغل مزخرف خود دوام بياورم؟ ... ولي موقعي كه دكتر به پاي تلفن برگشت و خبر داد كه همسرش راضي شده در سفر تهران همراه وي باشد، باتوجه به مؤثر بودن ترفندم، احساس كردم در شغل مزخرف خود خيلي بيش از حد انتظار پيشرفت داشته‌ام.
سفير از شنيدن خبر موفقيت من در جلب رضايت دندانپزشك سوئيسي براي سفر به تهران چنان خوشحال شد كه تصميم گرفت بلافاصله مطلب را تلفني به وزير دربار اطلاع دهد و ديگر منتظر تهيه بليط هواپيما و تعيين ساعت پرواز دندانپزشك نماند. به نظر من او آن‌قدر كه براي خوش خدمتي وسواس داشت، نگران دندان درد شاه نبود. ساعت 18 پس از دستور دربار براي اعزام دندانپزشك سوئيسي ما توانستيم او را به اتفاق همسرش سوار، بر جمبوجت «سوئيس اير» راهي تهران كنيم و آن‌طور كه بعداً فهميدم، دربار نيز براي جلب رضايت دندانپزشك امتيازاتي فوق تصور او برايش قائل شد. از جمله: دستمزد كلان؛ دو هفته سفر به اصفهان و شيراز و تخت جمشيد؛ پرداخت كلية مخارج اقامت او و همسرش در ايران؛ و دريافت يك تخته فرش ابريشمي گران‌قيمت به‌عنوان هديه از سوي شاه ... ولي با اين حال، دكتر لقمان ادهم ـ علي‌رغم تمام خوشخدمتي‌هايش ـ هرگز نتوانست به آرزوي خود برسد و مقام وزارت دربار شاه را از آن خود كند.
متعاقب انتصاب دكتر لقمان ادهم به سفارت ايران در سوئيس، اعضاء و كاركنان دربار تازه متوجه شدند رئيس تشريفات دربار در مقام جديد خود برايشان خيلي قابل استفاده است و به آساني مي‌تواند تمام نيازهايشان را ـ كه قبلاً با بهره‌گيري از موقعيت شخصي در داخل كشور تأمين مي‌كردند ـ از سوئيس تهيه و ارسال كند.
به دنبال آن نيز، نه تنها سيل بي‌پايان كالاها گرانقيمت از سوئيس به تهران سرازير شد، كه درباريان حتي به قاچاق ترياك و هروئين بين ايران و سوئيس روآوردند؛ و از هر طريقي امكان داشت ـ با كسب درآمدهاي غيرقانوني ـ به پر كردن جيب خود مشغول شدند.


پي‌نويس:
1ـ دكتر لقمان ادهم رئيس تشريفات دربار روز 25 دي 1346 سفير ايران در سوئيس شد.
به نقل از :
پشت پرده تخت‌طاووس
تأليف: مينو صميمي
ترجمه: دكتر حسين ابوترابيان
انتشارات اطلاعات، تهران 1370

این مطلب تاکنون 3205 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir